مسحی
لغتنامه دهخدا
مسحی . [ م َ حی ی ] (ص نسبی ) منسوب به مسح . رجوع به مسح شود. || (اِ) نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا کنند. (غیاث ) (آنندراج ) :
مسحی در پای و رکوه در دست
از دور سلام کرد و بنشست .
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری ز قالب .
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار.
- مسحی کش ؛ حمل کننده ٔ مسحی . حامل مسحی :
در بند وضوی آن جهانم
مسحی کش و مسح کس ندانم .
مسحی در پای و رکوه در دست
از دور سلام کرد و بنشست .
اوحدالدین کرمانی .
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی (طبق نسخ قدیم ).
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری ز قالب .
نظام قاری (ص 28).
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار.
نظام قاری (ص 23).
- مسحی کش ؛ حمل کننده ٔ مسحی . حامل مسحی :
در بند وضوی آن جهانم
مسحی کش و مسح کس ندانم .
نظامی .