ترجمه مقاله

مسدس

لغت‌نامه دهخدا

مسدس . [ م ُ س َدْ دَ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی ازتسدیس . رجوع به تسدیس شود. || شش شده . دارای شش رکن . (از اقرب الموارد). شش پهلو. (غیاث ) (آنندراج ). شش کرانه . شش گوش . شش گوشه . || نزد محاسبان و مهندسان ، سطحی باشد که شش ضلع متساوی بدان محیط بود، و اگر ضلعها متساوی یکدیگر نبودند، آن را ذوستة اضلاع نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
این مربعخانه ٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پرافغان آمده .

خاقانی .


مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال .

نظامی .


- مسدس عالم ؛ کنایه از شش جهت است که بالا و پایین و پس و پیش و چپ و راست عالم باشد و به عربی جهات سته خوانند.(برهان ) (آنندراج ). مسدس گیتی :
روحانیان مثلث عطری بسوختند
وز عطرها مسدس عالم شده ملا.

خاقانی .


- مسدس گیتی ؛ مسدس عالم :
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث بهر مشام برآمد.

خاقانی .


|| نزد اهل تکسیر، وِفقی باشد مشتمل بر سی و شش مربع کوچک که آن را مربع شش در شش نامند و وفق سُداسی نیزآن را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || در عروض نوعی مسمط است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). قسمی از شعر که بر اصل بیت چهار مصراع افزوده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || شعر که بر شش جزء بناشده باشد. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح امروزین عربی ، شش لول . رِوُلْوِر. هفت تیر.
ترجمه مقاله