ترجمه مقاله

مسن

لغت‌نامه دهخدا

مسن . [ م ُ س ِن ن ] (ع ص ) کلان سال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سال دیده . مرد پیر. بزاد. (ناظم الاطباء). پیر سالخورده . (غیاث ) (آنندراج ). بسیارزاد. (بحر الجواهر). سال دار. سالخورد. سالخورده . پیر سالخورد. سالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است . || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است . لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست ، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است . کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله ٔ بزاد برآمده . (مهذب الاسماء). گوساله ٔ دوساله و بزاد برآمده . ج ، مَسان ّ. (دهار). || مأخوذ از سن به معنی دندان ، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده . ج ، مَسان ّ. شتر سالخورده . (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله