ترجمه مقاله

مسک

لغت‌نامه دهخدا

مسک . [ م َ ] (ع اِ) پوست ، یا بخصوص پوست بزغاله . ج ، مُسوک . (منتهی الارب ). جلد و پوست ، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیه ٔ آن به سبب این است که نگهداری کننده ٔ گوشت و استخوان داخل خود است . ج ،مُسُک ، مُسوک . (از اقرب الموارد). پوست . (دهار). ظاهراً معرب مَشک فارسی است ، چنانکه مِسک معرب مِشک است . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه ... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضةً. (معالم القربة). || یکاد یخرج من مسکه ؛ یعنی او سریع است . (از اقرب الموارد). || أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا؛ من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || لایعجز مسک السوء عن عرف السوء؛ یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. (از اقرب الموارد). || هم فی مسوک الثعالب ؛ ایشان خوف زده و بیمناکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله