مشهر
لغتنامه دهخدا
مشهر. [ م ُ ش َهَْ هََ ] (ع ص ) شهرت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مشهور. معروف . شناخته شده :
در او صید را چند جای ستوده
در او بزم را چند جای مشهر.
زرحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
به چشم عقل در، هست او مشهر.
صحن زمین ز کوکبه ٔ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش .
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه اند
تا به نامش سکه ٔ ایران مشهر ساختند.
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش .
- مشهر شدن ؛ مشهور شدن :
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست از او مشهر.
مشهر شده ست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظُلَم .
- مشهر گشتن ؛ مشهور شدن :
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار.
|| مسلول . آخته . آهیخته . کشیده . (یادداشت مؤلف ).
در او صید را چند جای ستوده
در او بزم را چند جای مشهر.
فرخی .
زرحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 151).
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 159).
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
به چشم عقل در، هست او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 182).
صحن زمین ز کوکبه ٔ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش .
خاقانی .
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه اند
تا به نامش سکه ٔ ایران مشهر ساختند.
خاقانی .
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 221).
- مشهر شدن ؛ مشهور شدن :
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست از او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 155).
مشهر شده ست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظُلَم .
ناصرخسرو.
- مشهر گشتن ؛ مشهور شدن :
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار.
ناصرخسرو.
|| مسلول . آخته . آهیخته . کشیده . (یادداشت مؤلف ).