مصر
لغتنامه دهخدا
مصر. [ م ُ ص ِرر ] (ع ص ) عزیمت کننده بر کار و ثبات و دوام ورزنده بر آن . (از منتهی الارب ). آنکه عزیمت کاری می کند و ثبات و دوام می ورزد بر آن کار. ایستادگی کننده درکار. (ناظم الاطباء). بر کاری استاده شونده . (غیاث ). مِلْحاح . ابرام کننده . (یادداشت مؤلف ) :
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر.
بت درون کوزه چون آب کدر
نفس شومت چشمه ٔ آن ای مصر.
- مصر ایستادن ؛ پایداری کردن و ایستادگی نمودن بر کاری : منوچهر بر خواستن عهد مصر ایستاده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).
- مصر شدن ؛ پای فشردن . در مقام اصرار و ابرام و پافشاری برآمدن .
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر.
مولوی .
بت درون کوزه چون آب کدر
نفس شومت چشمه ٔ آن ای مصر.
مولوی .
- مصر ایستادن ؛ پایداری کردن و ایستادگی نمودن بر کاری : منوچهر بر خواستن عهد مصر ایستاده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).
- مصر شدن ؛ پای فشردن . در مقام اصرار و ابرام و پافشاری برآمدن .