مقر
لغتنامه دهخدا
مقر. [ م ُ ق ِرر ] (ع ص ) اقرارکننده . (غیاث ) (آنندراج ). اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعتراف به گناه خود می کند و آنکه قبول می کند راستی گفتار دیگری را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود. (ناظم الاطباء). معترف . مذعن . خستو.مقابل . منکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لیکن این محال است که خصم مقر بود. (دانشنامه ).
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین .
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار.
هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من به گناه خویش مقرم . (قابوسنامه چ نفیسی ص 110).
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب .
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری به خدا و به رسول و به کتیب .
باتن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب .
نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد مصطفی (ص ) و پیغامبری او مقرند . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفت کسی بر وی گواهی می دهد. گفتند نه که او خود مقر است . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). یکی گفت ای امیر او خود به گناه خود مقر است . (سیاست نامه ایضاً ص 174). الهی ... اگر بر گناه مصریم بر یگانگی تو مقریم . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر به گناه .
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سینه شان نه مهربماند نه کینه ای .
- مقر آمدن ؛ اعتراف کردن . اقرار کردن . خستو شدن . معترف شدن :
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر.
دبیر را مطالبت سخت کردند مقرآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 444). کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش .
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقر آید به فرقانها.
من نمی شنوم که او چه می گوید، مقر می آید یا نه . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). گفت مرادستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید، مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت . (چهارمقاله ص 91). او منکر نتوانست شدن مقر آمد. (چهارمقاله ص 123).
- مقر آوردن ؛ به اعتراف واداشتن . وادار به اقرار کردن :
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان از ابتلا.
- مقر شدن ؛ اقرار کردن و اعتراف نمودن . (ناظم الاطباء) :
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله ٔ صادقین شمارش .
- مقر گشتن (گردیدن ) ؛ اعتراف کردن . خستو شدن :
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید باز به انکار شد.
|| (اصطلاح حقوقی و فقهی ) کسی که اقرار می کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
- مقرٌ به ؛ مورد اقرار را گویند. مثلاً در اقرار به دین ، دین را مقرٌبه گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
- مقرٌ له ؛ کسی که به نفع او اقرار صورت گرفته است . (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
|| ناقة مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد. (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین .
فرخی .
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار.
اسدی .
هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من به گناه خویش مقرم . (قابوسنامه چ نفیسی ص 110).
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب .
ناصرخسرو.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری به خدا و به رسول و به کتیب .
ناصرخسرو.
باتن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب .
ناصرخسرو.
نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد مصطفی (ص ) و پیغامبری او مقرند . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفت کسی بر وی گواهی می دهد. گفتند نه که او خود مقر است . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). یکی گفت ای امیر او خود به گناه خود مقر است . (سیاست نامه ایضاً ص 174). الهی ... اگر بر گناه مصریم بر یگانگی تو مقریم . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر به گناه .
ابوالفرج رونی .
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سینه شان نه مهربماند نه کینه ای .
عطار.
- مقر آمدن ؛ اعتراف کردن . اقرار کردن . خستو شدن . معترف شدن :
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 76).
دبیر را مطالبت سخت کردند مقرآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 444). کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش .
ناصرخسرو.
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقر آید به فرقانها.
ناصرخسرو.
من نمی شنوم که او چه می گوید، مقر می آید یا نه . (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). گفت مرادستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید، مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت . (چهارمقاله ص 91). او منکر نتوانست شدن مقر آمد. (چهارمقاله ص 123).
- مقر آوردن ؛ به اعتراف واداشتن . وادار به اقرار کردن :
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان از ابتلا.
مولوی .
- مقر شدن ؛ اقرار کردن و اعتراف نمودن . (ناظم الاطباء) :
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله ٔ صادقین شمارش .
خاقانی .
- مقر گشتن (گردیدن ) ؛ اعتراف کردن . خستو شدن :
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه ).
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید باز به انکار شد.
عطار.
|| (اصطلاح حقوقی و فقهی ) کسی که اقرار می کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
- مقرٌ به ؛ مورد اقرار را گویند. مثلاً در اقرار به دین ، دین را مقرٌبه گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
- مقرٌ له ؛ کسی که به نفع او اقرار صورت گرفته است . (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).
|| ناقة مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد. (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).