ترجمه مقاله

مقناطیس

لغت‌نامه دهخدا

مقناطیس . [ م ِ ] (معرب ، اِ) سنگ آهن ربا که به هند چُمَّک گویند و در رساله ٔ معربات نوشته که مقناطیس معرب مکناطیس که لفظ یونانی است . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از یونانی ، مغناطیس و سنگ آهن ربا. (ناظم الاطباء) :
از نهیب سنانش بی تلبیس
خاصیت باز داد مقناطیس .

سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 144).


گلوی خصم وی سنگین درای است
چو مقناطیس از آن آهن ربای است .

نظامی .


چون ز مقناطیس قبه ریخته
در میان ماند آهنی آویخته .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 50).


کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست .

مولوی (ایضاًص 242).


برد مقناطیس از تو آهنی
ور کهی بر کهربا هم می تنی .

مولوی (ایضاً ص 242).


و رجوع به مغناطیس شود.
ترجمه مقاله