ملمع
لغتنامه دهخدا
ملمع. [ م ُ ل َم ْ م َ ] (ع ص ) اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد). || روشن کرده شده و درخشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش .
اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمدبن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449).
- ملمع شدن ؛ درخشان شدن . روشن شدن :
چو از عکس رخ آیینه ٔ هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60).
|| زراندودکرده . (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی . رنگین . دارای رنگ درخشان و گونه گون : از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم . (حدود العالم ). از این ناحیت (عربستان )... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم ).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچه ٔ زمین کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پره ٔ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجاده ٔ ملمع که دارد و آن را حاضر کن . (مصباح الهدایه چ همایی ص 201).
- دلق ملمع ؛ دلقی با رنگهای گوناگون . دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را :
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری .
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین .
- ملمع شدن ؛ رنگارنگ شدن :
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامه ٔ ششتری و نیسانی .
- ملمعقبا ؛ قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینه ٔ گنجوی ). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد :
چو گشت آن ملمعقبا جای او
بدستی کم آمد ز بالای او.
- ملمعنقش ؛ رنگارنگ . پر نقش و نگار :
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلل کار.
|| (اصطلاح بدیع) در اصطلاح ، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست [ رشید وطواط]:
خداوندا ترا در کامرانی
هزاران سال بادا کامرانی
وقاک اﷲ نائبة اللیالی
و صانک من ملمات الزمان
تو آن صدری که از صدر تو یابند
همه ارباب دانش کامرانی
جنابک روضةالاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنان .
آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه ... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی .(ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول :
صبا به گلشن احباب اگر همی گذری
اذا لقیت حبیبی فقل له خبری .
مثال دوم :
به نادانی گنه کردم الهی
ولی دانم که غفار گناهی
رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی
فانی تبت من کل المناهی .
شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «شعر ملمع» ذیل کلمه ٔ شعر در همین لغت نامه شود. || (اِ) قول . تصنیف . حراره . شرقی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آبنوس پیسه . آبنوس سفید. (زمخشری ).
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش .
خاقانی .
اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمدبن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449).
- ملمع شدن ؛ درخشان شدن . روشن شدن :
چو از عکس رخ آیینه ٔ هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60).
|| زراندودکرده . (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی . رنگین . دارای رنگ درخشان و گونه گون : از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم . (حدود العالم ). از این ناحیت (عربستان )... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم ).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.
فردوسی .
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.
خاقانی .
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192).
چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچه ٔ زمین کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پره ٔ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجاده ٔ ملمع که دارد و آن را حاضر کن . (مصباح الهدایه چ همایی ص 201).
- دلق ملمع ؛ دلقی با رنگهای گوناگون . دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را :
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .
حافظ.
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری .
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314).
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین .
حافظ.
- ملمع شدن ؛ رنگارنگ شدن :
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامه ٔ ششتری و نیسانی .
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516).
- ملمعقبا ؛ قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینه ٔ گنجوی ). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد :
چو گشت آن ملمعقبا جای او
بدستی کم آمد ز بالای او.
نظامی .
- ملمعنقش ؛ رنگارنگ . پر نقش و نگار :
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلل کار.
مسعودسعد.
|| (اصطلاح بدیع) در اصطلاح ، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست [ رشید وطواط]:
خداوندا ترا در کامرانی
هزاران سال بادا کامرانی
وقاک اﷲ نائبة اللیالی
و صانک من ملمات الزمان
تو آن صدری که از صدر تو یابند
همه ارباب دانش کامرانی
جنابک روضةالاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنان .
(حدائق السحر فی دقایق الشعر).
آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه ... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی .(ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول :
صبا به گلشن احباب اگر همی گذری
اذا لقیت حبیبی فقل له خبری .
مثال دوم :
به نادانی گنه کردم الهی
ولی دانم که غفار گناهی
رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی
فانی تبت من کل المناهی .
(از کشاف اصطلاحات الفنون ).
شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «شعر ملمع» ذیل کلمه ٔ شعر در همین لغت نامه شود. || (اِ) قول . تصنیف . حراره . شرقی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آبنوس پیسه . آبنوس سفید. (زمخشری ).