منغر
لغتنامه دهخدا
منغر. [ م ُ غ ُ ] (اِ) قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان ). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک . (فرهنگ رشیدی ). جام شرابخواری بزرگ . (ناظم الاطباء) :
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود
در صدف هر قطره ٔ آبی ز نیسان در شود
بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط
چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود.
ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر
ایستاده ست شب و روز برابر نرگس .
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود
در صدف هر قطره ٔ آبی ز نیسان در شود
بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط
چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی ).
ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر
ایستاده ست شب و روز برابر نرگس .
خواجه سلمان (از مجمعالفرس ).