ترجمه مقاله

منقط

لغت‌نامه دهخدا

منقط. [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (ع ص ) نقطه گذارده و منقوط. || نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه . نقطه نقطه . خال خال . خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها :
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در قبای نسیج مغرقی .

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).


زلف تو داود دیگراست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد.

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187).


ببین چون ره صید مجروح ، راهم
منقط ز بس قطره های مقطر.

عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143).


منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال .
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش .

خاقانی .


از شقه ٔ اخضر آسمان و شعر منقط اختران ... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285).
- چرخ منقط؛ آسمان پرنقطه از ستاره ها :
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش .

نظامی .


- مکان منقط ؛ جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء).
- منقط شدن ؛ نقطه دار شدن :
روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر
جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب .

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67).


- منقط گردانیدن ؛ نقطه دار گردانیدن : سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109).
ترجمه مقاله