ترجمه مقاله

منکر

لغت‌نامه دهخدا

منکر. [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) انکارکننده و ناشناسنده . (آنندراج ) (غیاث ). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس در آن میان مرا گفت پوشیده ، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
اگر تو مر این قول را منکری
چنان دان که ما مر ترا منکریم .

ناصرخسرو.


کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.

ناصرخسرو.


در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه ).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.

عمادی شهریاری .


منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سربهای صفاهان .

خاقانی .


مباش منکر من کاین سبای جهل ترا
خرابی از خرد جبرئیل سان من است .

خاقانی .


مقراضه ٔ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.

خاقانی .


منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان . (گلستان سعدی ).
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی .

سعدی .


- منکر شدن ؛ انکار کردن . ناشناختن : منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است . خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر لیل و نهارش .

ناصرخسرو.


آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش .

ناصرخسرو.


اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش .

ناصرخسرو.


خلق بر آن عالم منکر شدی
سست شدی بر دلشان بند دین .

ناصرخسرو.


چرا شد منکر صانع نگویی
کسی کو کالبد را عقل و جان دید.

مسعودسعد.


گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی ).
صاحب غرضند روس و خزران
منکر شده صاحب افسران را.

خاقانی .


همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 229).
حالت دیگر بود کآن نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادر است .

مولوی .


- منکر گردیدن ؛ انکار کردن :
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.

(از کلیله ).


- منکرناک ؛ انکارآلوده . انکارانگیز. سرباززننده .ناپذیرا :
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او.

مولوی .


|| آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد. || ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء). || در فقه ، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به «منکر» و «متعدی علیه » میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری ).
ترجمه مقاله