منی
لغتنامه دهخدا
منی . [ م َ] (حامص ) در فارسی تکبر و خودبینی . مرکب از «من » و «یاء» مصدری . (غیاث ) (آنندراج ). تکبر و غرور و فخریه و لاف زنی و خودپرستی و خودبینی و ستایش از خود. (ناظم الاطباء). عجب . تکبر. استکبار. برترمنشی . بزرگ منشی .کبر و غرور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
میان کیان دشمنی افکنی
وزآن خویشتن در منی افکنی .
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
او را سزد بزرگی و هم او را رسد شرف
او را رسد منی و هم او را رسد فخار.
ز نااستواران مجو ایمنی
چو یابی بزرگی میاور منی .
حجت تو منی را ز سر خویش به در کن
بنگر به عقابی که منی کرد چه ها خاست .
بعد از آن منی و تکبر و فضول در دماغ سرور متکبران ابلیس ... با خود گفت ... (قصص الانبیاء ص 18).
منتهای بدی منی داند
برتری در فروتنی داند.
دوستیی کآن ز تویی و منی است
نسبت آن دوستی از دشمنی است .
لاف منی بود و توئی برنتافت
ملک یکی بود و دوئی برنتافت .
اینجا منی و توئی نباشد
در مذهب ما دوئی نباشد.
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین رایاد آر.
کی رسد همچون تویی را کز منی
امتحان همچو من یاری کنی .
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تونمایم دشمنی .
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی .
کسی در آینه رویی بدین صفت بیند
کند هر آینه جور و جفا و کبر و منی .
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .
چه گویم و گر هرچه گویم منی است
منی چیست ای یار اهریمنی است .
شوکت و صولت مائی و منی به حیثیتی می راند که در بوق ترکی نمی گنجید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 109).
در بحر مائی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی .
- منی آوردن ؛ عجب و خودپسندی نمودن :
روانم نباید که آرد منی
بد اندیشد و کیش آهرمنی .
چون از ملک چهارصد و اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه ).
- منی داشتن ؛ خودخواهی و خودپسندی داشتن :
عقل تا با خود منی دارد عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آنگه دوا خوانش نه دا.
- منی فش ؛ این ترکیب در فهرست ولف متکبر و مغرور معنی شده و شماره ٔ شاهد آن از شاهنامه ٔ مورد نظر ولف قسمت 43 بیت 492 است که با مطابقه با شاهنامه ٔ چ بروخیم و مسکو شاهد اول همین ترکیب است :
به رزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو .
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2704 چ مسکو ج 9 ص 38).
ز دست یکی بدکنش بنده ای
پلید و منی فش پرستنده ای .
- منی کردن ؛ عجب و خودستائی کردن . خودپسندی کردن . منیت :
بجایی که موسیل بود ارمنی
که کردی میان بزرگان منی .
شنیدند گردان آهرمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی .
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شدناسپاس .
هرگز منی نکرد و رعونت ، ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی .
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست .
بدانکه زن پری عجب و منی کرد و گفت اینهمه لشکرها من می شکنم دروغ گفت ، فتح و نصرت خدای عزوجل داد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هر که در این راه منی میکند
بر من و تو راه زنی میکند.
- منی نمودن ؛ خودستائی نمودن . خودخواهی کردن . تکبر نمودن : اسکندرو اراقیت چون تکبر کردند و منی نمودند خدای عز و جل به ایشان بازنمود که قدرت خدای راست . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
میان کیان دشمنی افکنی
وزآن خویشتن در منی افکنی .
فردوسی .
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
فردوسی .
او را سزد بزرگی و هم او را رسد شرف
او را رسد منی و هم او را رسد فخار.
فرخی .
ز نااستواران مجو ایمنی
چو یابی بزرگی میاور منی .
اسدی .
حجت تو منی را ز سر خویش به در کن
بنگر به عقابی که منی کرد چه ها خاست .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 499).
بعد از آن منی و تکبر و فضول در دماغ سرور متکبران ابلیس ... با خود گفت ... (قصص الانبیاء ص 18).
منتهای بدی منی داند
برتری در فروتنی داند.
سنائی .
دوستیی کآن ز تویی و منی است
نسبت آن دوستی از دشمنی است .
نظامی .
لاف منی بود و توئی برنتافت
ملک یکی بود و دوئی برنتافت .
نظامی .
اینجا منی و توئی نباشد
در مذهب ما دوئی نباشد.
نظامی .
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین رایاد آر.
مولوی .
کی رسد همچون تویی را کز منی
امتحان همچو من یاری کنی .
مولوی .
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تونمایم دشمنی .
مولوی .
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی .
سعدی .
کسی در آینه رویی بدین صفت بیند
کند هر آینه جور و جفا و کبر و منی .
سعدی .
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .
سعدی .
چه گویم و گر هرچه گویم منی است
منی چیست ای یار اهریمنی است .
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 73).
شوکت و صولت مائی و منی به حیثیتی می راند که در بوق ترکی نمی گنجید. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 109).
در بحر مائی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی .
حافظ.
- منی آوردن ؛ عجب و خودپسندی نمودن :
روانم نباید که آرد منی
بد اندیشد و کیش آهرمنی .
فردوسی .
چون از ملک چهارصد و اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه ).
- منی داشتن ؛ خودخواهی و خودپسندی داشتن :
عقل تا با خود منی دارد عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آنگه دوا خوانش نه دا.
سنائی .
- منی فش ؛ این ترکیب در فهرست ولف متکبر و مغرور معنی شده و شماره ٔ شاهد آن از شاهنامه ٔ مورد نظر ولف قسمت 43 بیت 492 است که با مطابقه با شاهنامه ٔ چ بروخیم و مسکو شاهد اول همین ترکیب است :
به رزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو .
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2704 چ مسکو ج 9 ص 38).
ز دست یکی بدکنش بنده ای
پلید و منی فش پرستنده ای .
فردوسی (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منی کردن ؛ عجب و خودستائی کردن . خودپسندی کردن . منیت :
بجایی که موسیل بود ارمنی
که کردی میان بزرگان منی .
فردوسی .
شنیدند گردان آهرمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی .
فردوسی .
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شدناسپاس .
فردوسی .
هرگز منی نکرد و رعونت ، ز بهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی .
منوچهری .
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 499).
بدانکه زن پری عجب و منی کرد و گفت اینهمه لشکرها من می شکنم دروغ گفت ، فتح و نصرت خدای عزوجل داد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هر که در این راه منی میکند
بر من و تو راه زنی میکند.
نظامی .
- منی نمودن ؛ خودستائی نمودن . خودخواهی کردن . تکبر نمودن : اسکندرو اراقیت چون تکبر کردند و منی نمودند خدای عز و جل به ایشان بازنمود که قدرت خدای راست . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).