مهرجوی
لغتنامه دهخدا
مهرجوی . [ م ِ ] (نف مرکب ) دوستدار. محب . جوینده ٔ مهربانی :
بر او مهربانم نه بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی .
به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش بدان مهرجوی .
بهانه چنین کرد آن ماهروی
ز بیم و نهیب شه مهرجوی .
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی .
نشستند با ناز دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده به روی .
ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی .
بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی .
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
بر او مهربانم نه بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی .
فردوسی .
به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش بدان مهرجوی .
فردوسی .
بهانه چنین کرد آن ماهروی
ز بیم و نهیب شه مهرجوی .
فردوسی .
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو.
فرخی .
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی .
اسدی (گرشاسب نامه ص 8).
نشستند با ناز دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده به روی .
اسدی (گرشاسب نامه ص 36).
ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی .
اسدی (گرشاسب نامه ص 274).
بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی .
نظامی .
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
سعدی .