مهوس
لغتنامه دهخدا
مهوس . [ م ُ هََوْ وَ ] (ع ص ) دیوانه . (منتهی الارب ). ابله . خل . || صاحب هوس . به هوس افتاده . مشتاق . سخت شیفته :
ای دیده ٔ عالم به جمال تو منور
این روح ملایک به لقای تو مهوس .
این چو طوطی بود مهوس و آن
چون خروسی که طبعش احسان است .
|| پریشان . آشفته :
صورتش بست کز رسیدن او
خاطر من مهوس است ، برفت .
ای دیده ٔ عالم به جمال تو منور
این روح ملایک به لقای تو مهوس .
ناصرخسرو.
این چو طوطی بود مهوس و آن
چون خروسی که طبعش احسان است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 847).
|| پریشان . آشفته :
صورتش بست کز رسیدن او
خاطر من مهوس است ، برفت .
خاقانی .