ترجمه مقاله

موالی

لغت‌نامه دهخدا

موالی . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) یار. یاور. دستگیر. ج ، موالون . (ناظم الاطباء) :
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب .

مسعودسعد.


چو خورشید درخشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم .

سوزنی .


عیش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی
کار تو نکو و ز تو نکو کار موالی .

سوزنی .


بخت موالی تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار.

فرخی .


وی را به تو دهم به زنی به گواهی دو کس از موالیان ما. خادمی را گفت که چند کس را از موالیان ماحاضر کن . (تاریخ برامکه ).
ترجمه مقاله