ترجمه مقاله

میانداری

لغت‌نامه دهخدا

میانداری . (حامص مرکب ) وساطت . میانجیگری . وساطت و توسط و شفاعت . (ناظم الاطباء) :
پیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خود فروشی چند دلالی کنم .

محسن تأثیر.


بوی و گل دست در گریبانند
به میانداری صبا سوگند.

میرزا طاهر وحید.


بکار خلق تفاوت ز هیج سر مگذار
چو گژ موافق حق باش در میانداری .

اسیر.


- میانداری کردن ؛ وساطت . پا در میانی . شفاعت . میان دو تن یا دو گروه آشتی دادن :
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری .

حافظ.


ای جوان لطف نما با همه دلداری کن
با میانی که تو را هست میانداری کن .

میرنجات .


|| (اصطلاح زورخانه ) صفت و عمل میاندار. داور. (ازیادداشت مؤلف ). به اصطلاح کشتی گیران دو کسی که با هم کشتی گیرند آنها را از هم وا کردن و نگه داشتن که با هم زور نکنند. (غیاث ) :
بهر کشتی آسمان سفله با افتادگان
کرده پا را در میانداری چو پرگاراستوار.

شفیع اثر.


ترجمه مقاله