میهمان
لغتنامه دهخدا
میهمان . (ص ، اِ) مهمان . ضیف . مقابل میزبان . (یادداشت مؤلف ) :
کسی رابدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست .
نهان گفت دایه بدان مهرجوی
که این میهمان چون فتادت بگوی .
ز ترک و چگل خواست چاچی کمان
به جم گفت ای نامور میهمان .
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش از این کم خور و زین فزون .
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب .
استخوان پیشکش کنم غم را
زانکه غم میهمان سگ جگر است .
چند بر گوساله ٔ زرین شوی صورت پرست ؟!
چند بر بزغاله ٔ پرزهر باشی میهمان ؟!
هر شب که به صفه های افلاک
صفها زده میهمان ببینم .
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب .
ور رسیدی میهمان روزی ترا
هم بیاسودی اگر بودیت جا.
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست .
- میهمان آمدن ؛ میهمان شدن . مهمان شدن :
تاکه آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر دُر بر میهمان افشانده اند.
و رجوع به ترکیب مهمان شدن و مهمان آمدن در ذیل مهمان شود.
- میهمان کردن ؛ مهمان کردن . به مهمانی دعوت نمودن . به ضیافت خواندن :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب .
- میهمان ناخوانده ؛ مهمان که بی دعوت آید.
- امثال :
اول برو به خانه سپس میهمان طلب . (امثال و حکم دهخدا).
میهمان سخت عزیز است ولی همچو نفس
خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود.
هدیه دان میهمان ناخوانده .
رجوع به مهمان و ترکیبات آن شود.
کسی رابدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست .
فردوسی .
نهان گفت دایه بدان مهرجوی
که این میهمان چون فتادت بگوی .
فردوسی .
ز ترک و چگل خواست چاچی کمان
به جم گفت ای نامور میهمان .
فردوسی .
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری .
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش از این کم خور و زین فزون .
اسدی .
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
اسدی .
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب .
خاقانی .
استخوان پیشکش کنم غم را
زانکه غم میهمان سگ جگر است .
خاقانی .
چند بر گوساله ٔ زرین شوی صورت پرست ؟!
چند بر بزغاله ٔ پرزهر باشی میهمان ؟!
خاقانی .
هر شب که به صفه های افلاک
صفها زده میهمان ببینم .
خاقانی .
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب .
نظامی .
ور رسیدی میهمان روزی ترا
هم بیاسودی اگر بودیت جا.
مولوی .
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست .
سعدی .
- میهمان آمدن ؛ میهمان شدن . مهمان شدن :
تاکه آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر دُر بر میهمان افشانده اند.
خاقانی .
و رجوع به ترکیب مهمان شدن و مهمان آمدن در ذیل مهمان شود.
- میهمان کردن ؛ مهمان کردن . به مهمانی دعوت نمودن . به ضیافت خواندن :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب .
خاقانی .
- میهمان ناخوانده ؛ مهمان که بی دعوت آید.
- امثال :
اول برو به خانه سپس میهمان طلب . (امثال و حکم دهخدا).
میهمان سخت عزیز است ولی همچو نفس
خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
هدیه دان میهمان ناخوانده .
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به مهمان و ترکیبات آن شود.