نابخرد
لغتنامه دهخدا
نابخرد. [ ب ِ رَ ] (ص مرکب ) نادان . بی عقل .(آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی خرد. جاهل :
بگردان [ خدایا ] ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان .
که گیتی بشوئی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان .
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی روئی و در باطن ددی .
همه گفته هایت بجای خود است
به عالم مباد آنکه نابخرد است .
مجوئید همسایگی با بدان
مدارید افسوس نابخردان .
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.
خرد نیک همسایه شد، آن بد است
که همسایه ٔ کوی نابخرد است .
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آئین نابخرد است .
بگردان [ خدایا ] ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان .
فردوسی .
که گیتی بشوئی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان .
فردوسی .
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .
فردوسی .
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی روئی و در باطن ددی .
طیان .
همه گفته هایت بجای خود است
به عالم مباد آنکه نابخرد است .
اسدی .
مجوئید همسایگی با بدان
مدارید افسوس نابخردان .
اسدی .
نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.
نظامی .
خرد نیک همسایه شد، آن بد است
که همسایه ٔ کوی نابخرد است .
نظامی .
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آئین نابخرد است .
سعدی .