نابودمند
لغتنامه دهخدا
نابودمند. [ م َ ] (ص مرکب ) صاحب پریشانی و افلاس . مفلس . پریشان . فقیر. بی برگ و نوا. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس . بینوا. (شعوری ). بی چیز. تهیدست . کوتاه دست :
تو کوتاه دستی و نابودمند
مزن دست بر شاخ سرو بلند.
تو کوتاه دستی و نابودمند
مزن دست بر شاخ سرو بلند.
(همای و همایون ).