ناجسته
لغتنامه دهخدا
ناجسته . [ ج ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نجسته . جستجو نکرده . طلب نکرده . نطلبیده . در پی جست و جو برنیامده :
ناجسته به آن چیز که آن با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا.
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره بکف آید نه کیمیا.
به باران مژه در ابر می جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم .
ناجسته به آن چیز که آن با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا.
ناصرخسرو.
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره بکف آید نه کیمیا.
خاقانی .
به باران مژه در ابر می جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم .
خاقانی .