ترجمه مقاله

نارو

لغت‌نامه دهخدا

نارو. (اِ) پرنده ای است خوش آواز مانند بلبل . جَل . (برهان قاطع) (از شعوری ). ناروه . (حاشیه ٔ برهان قاطعدکتر معین ) :
نارو بنارون بر ساری بیاسمن بر
قمری بنسترن بر برداشتند آوا.

کسائی (از آنندراج ).


بزند نارو بر سرو سهی سرو سهی
بزند بلبل بر تارک گل قالوسی .

منوچهری .


پرده ٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ٔ باده زند قمری بر نارونا.

منوچهری .


صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر
نارو راند همی مدح جریر و خثم .

منوچهری .


نالیدن نارو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مرده ٔ بی نطق و بیان را.

سنائی (از آنندراج ).


|| رشته ای را گویند که از اعضای مردم برمی آید و آن را به عربی عرق مدنی خوانند. (برهان ). و آن را به عربی عرق مدنی خوانند. (آنندراج ). رشته ای که از اعضای مردم برآید و به هندی نیز به همین نام معروف است . (رشیدی ) (فرهنگ نظام ). بیماری است که آن را رشته هم می گویند و اکثراً در ناحیه ٔ قوزک پا پیدا می شود و آن کرمی است به شکل رشته ٔ نازک نخ که به تدریج از بدن بیرون می آید و آن راچون نخ می پیچند تا بتمامی از بدن خارج شود اگر پاره شود بیمار می میرد. (از شعوری ). پیوک . (ناظم الاطباء):
تا رگ شرم بدرّیدم و نیرو کردم
زده نیروی من از پای به بیرون نارو.

سوزنی .


ترجمه مقاله