ناقد
لغتنامه دهخدا
ناقد. [ ق ِ ] (ع ص ) سره کننده ٔ درهم ها. (ناظم الاطباء). تمیزدهنده ٔ میان پول سره و ناسره . (فرهنگ نظام ). صراف . (از سمعانی ). سیم گزین . (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات ). سره کننده ٔ درم و دینار. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). صیرفی . (از الانساب سمعانی ). سره گر. نقاد :
آتش دوزخ است ناقد عقل
او شناسد ز سیم پاک نحاس .
گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش . (نوروزنامه ). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه ).
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود.
صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار
چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر.
این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر.
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن .
بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود.
کاین بزرگان هنرشناسانند
ناقدانند و زرشناسانند.
|| سخن سنج . ناقد الشعر و الکلام . آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است . رجوع به نقد شود. ج ، نُقّاد، نَقَدَه :
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر.
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند.
|| خرده گیر. نکته گیر.خرده بین . نکته بین . حرف گیر. نکته سنج . باریک بین . || (اصطلاح حدیث ) در علم حدیث ، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551).
آتش دوزخ است ناقد عقل
او شناسد ز سیم پاک نحاس .
ناصرخسرو.
گروهی شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش . (نوروزنامه ). و هرگاه که بر ناقدان حکیم واستادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننماید. (کلیله و دمنه ).
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود.
انوری .
صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار
چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر.
انوری .
این که زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه ست آن و ناقد بس بصیر.
انوری .
در میان ناقدان زرقی متن
با محک ای قلب دون لافی مزن .
مولوی .
بد نباشد سخن من که تو نیکش گوئی
زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود.
سعدی .
کاین بزرگان هنرشناسانند
ناقدانند و زرشناسانند.
؟
|| سخن سنج . ناقد الشعر و الکلام . آنکه استوار و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. منتقد. اسم فاعل از نقد است . رجوع به نقد شود. ج ، نُقّاد، نَقَدَه :
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر.
سوزنی .
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند.
خاقانی .
|| خرده گیر. نکته گیر.خرده بین . نکته بین . حرف گیر. نکته سنج . باریک بین . || (اصطلاح حدیث ) در علم حدیث ، این لفظ بر جماعتی اطلاق میشود که نقاد و حافظ حدیث اند به دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و نقدی که در شناختن صواب آن از ناصواب به عمل می آورند. (از الانساب سمعانی ص 551).