نالش
لغتنامه دهخدا
نالش . [ ل ِ] (اِمص ) ناله . آواز بلند که از سوز دل برآید. (بهار عجم ) (آنندراج ). زاری . فریاد و گریه با بانگ . نالیدن . (از ناظم الاطباء). آه و زاری . ناله :
بدو گفت رستم که نالش چه سود
که از آسمان بودنی کار بود.
نالشی چند مانده نال شده
خاک در دیده ٔخیال شده .
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او.
آزاددلان گوش به مالش دادند
وز حرت و غم سینه به نالش دادند.
بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت . (گلستان ).
خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار
خود نگوئی چند نالد سعدی غمگین من .
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
|| شکْوه . شکایت . گله . (از ناظم الاطباء). گلایه . اشتکاء :
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی .
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا.
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گله ٔ شهربانو از عُمَر است .
نالش از آسمان کنم نی نی
کآسمان هم به نالش از خوی تست .
- نالش زدن ؛ نالش کردن . ناله کردن و فغان و شکایت کردن :
فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی
نالش بدرد از آن سر زلف دوتا زند.
- نالش گرفتن ؛ نالیدن . شروع به نالش کردن . نالیدن گرفتن . سر به ناله گذاشتن :
به هوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت .
بدو گفت رستم که نالش چه سود
که از آسمان بودنی کار بود.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1495).
نالشی چند مانده نال شده
خاک در دیده ٔخیال شده .
نظامی .
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او.
نظامی .
آزاددلان گوش به مالش دادند
وز حرت و غم سینه به نالش دادند.
جوینی .
بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت . (گلستان ).
خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار
خود نگوئی چند نالد سعدی غمگین من .
سعدی .
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی .
|| شکْوه . شکایت . گله . (از ناظم الاطباء). گلایه . اشتکاء :
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی .
سنائی .
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا.
خاقانی .
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گله ٔ شهربانو از عُمَر است .
خاقانی .
نالش از آسمان کنم نی نی
کآسمان هم به نالش از خوی تست .
خاقانی .
- نالش زدن ؛ نالش کردن . ناله کردن و فغان و شکایت کردن :
فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی
نالش بدرد از آن سر زلف دوتا زند.
امیرخسرو (از آنندراج ).
- نالش گرفتن ؛ نالیدن . شروع به نالش کردن . نالیدن گرفتن . سر به ناله گذاشتن :
به هوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت .
فردوسی .