ترجمه مقاله

نامبردار

لغت‌نامه دهخدا

نامبردار. [ ب ُ ] (نف مرکب ) (از: نام + بردار، صیغه ٔ فاعلی از بردن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مشهور. معروف . (برهان قاطع). نامدار. نامبرده . (از فرهنگ رشیدی ).نیک معروف و مشهور. دارای سرافرازی و نام بلند. نامدار. نامور. (از ناظم الاطباء). سرافراز :
شه نامبردار روزی پگاه
نشسته به آرام در بزمگاه .

دقیقی .


یکی سرکشی بود نامش گرزم
گو نامبردار فرسوده رزم .

دقیقی .


بر او آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو.

فردوسی .


بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار شیر.

فردوسی .


همی ز آزادگان نامبردار
بزفتی بر گرند این و به آزار.

(ویس و رامین ).


نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوارتر.

اسدی .


روزی سقطی شکار او باشد
روزی شاهی ّ و نامبرداری .

ناصرخسرو.


و از ملوک فرس و اکاسره کی نامبردار بودند. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 2).
نامبردار شرق و غرب توئی
که حدیثت چو غیب مرموز است .

خاقانی .


شنید این سخن نامبردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی .

سعدی .


|| شناسا. شناخته شده . غیرمجهول : وعده ٔ کشتگان که نامبردار بودند چهل هزار کشته بود بیرون از مجهولات . (فارسنامه ٔ ص 116). || پهلوان نامی :
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند تا سوی کوه بلند.

فردوسی .


بپرسم بدانم که سالار کیست
به رزم اندرون نامبردار کیست .

فردوسی .


و رجوع به شواهد قبلی شود.
|| سرور. سالار :
جهان پیشکاری است از مرد دانا
که بر سر یکی نامبردار دارد.

ناصرخسرو.


و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی نخستین آمده است شود. || گرامی . ارزنده . ارجمند. بابها. بهادار. گرانبها. قیمتی . نفیس . نامدار :
همان باژ باید پذیرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز.

فردوسی .


درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست .

فردوسی .


شود تاج برگیرد از تخت عاج
به سر برنهد نامبردار تاج .

فردوسی .


ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج .

سعدی .


|| خطیر. مهم . بااهمیت . قابل ذکر. بانام :
هر آن کاری که باشد نامبردار
شهنشه مر مرا فرماید آن کار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


ترجمه مقاله