نامرد
لغتنامه دهخدا
نامرد. [ م َ ] (ص مرکب ) بی مروت . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). || ناکس . بی غیرت . (ناظم الاطباء). بی حمیت . بی عار و ننگ . بی تعصب . بی رگ . بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است :
دمان طوس نامرد ناهوشیار
چرا برد لشکر به سوی حصار.
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست .
به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی
بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا.
و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی ... نامرد را چه محمل باشد.(کتاب النقض ص 415).
بر چنین قلعه مرد یابد بار
نیست نامرد را در این دز کار.
اگر غیرت بری بادرد باشی
وگر بی غیرتی نامرد باشی .
هرکه بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست .
تا بدین دام و رسن های هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا.
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
گر من این عهد به پایان نبرم نامردم .
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم .
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز.
|| بزدل . (آنندراج ). ترسو. (فرهنگ نظام ). ترسو. جبان . (از ناظم الاطباء). بددل . ترسنده . بی ثبات و بی استقامت :
مرد جانان نه ای مکن دعوی
زآنکه نامرد مرد جانان نیست .
گر کار جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سر نامرد برآوردی گرد.
|| حریص . آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت ). || آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج ). عِنّین . (منتهی الارب ). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام ). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است . که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست :
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد بکر بی خطر است .
با دانش من نساخت دهر آری
دانش بکر است و دهر نامرد است .
|| آنکه مرد نیست :
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بیدرد باشد.
دمان طوس نامرد ناهوشیار
چرا برد لشکر به سوی حصار.
فردوسی .
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست .
ناصرخسرو.
به نزد چون تو ناجنسی چه دانائی چه نادانی
بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا.
سنائی .
و این مشتی بازاری غوغائی خارجی طبع ناصبی ... نامرد را چه محمل باشد.(کتاب النقض ص 415).
بر چنین قلعه مرد یابد بار
نیست نامرد را در این دز کار.
نظامی .
اگر غیرت بری بادرد باشی
وگر بی غیرتی نامرد باشی .
نظامی .
هرکه بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست .
مولوی .
تا بدین دام و رسن های هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا.
مولوی .
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
گر من این عهد به پایان نبرم نامردم .
سعدی .
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته ست
نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم .
سعدی .
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز.
سعدی .
|| بزدل . (آنندراج ). ترسو. (فرهنگ نظام ). ترسو. جبان . (از ناظم الاطباء). بددل . ترسنده . بی ثبات و بی استقامت :
مرد جانان نه ای مکن دعوی
زآنکه نامرد مرد جانان نیست .
عطار.
گر کار جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سر نامرد برآوردی گرد.
پوریای ولی .
|| حریص . آزمند. (از ناظم الاطباء) : نامردان پای آبله کردند و مردان تن آبله کردند. (کیمیای سعادت ). || آنکه بر زنان قادر نباشد. (آنندراج ). عِنّین . (منتهی الارب ). مردی که قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام ). کسی که با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی ندارد. که فاقد رجولیت است . که بر انجام دادن وظایف زناشوئی توانا نیست :
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد بکر بی خطر است .
خاقانی .
با دانش من نساخت دهر آری
دانش بکر است و دهر نامرد است .
خاقانی .
|| آنکه مرد نیست :
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بیدرد باشد.
نظامی .