ترجمه مقاله

ناچاره

لغت‌نامه دهخدا

ناچاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ناچار. لاعلاج . لابد. بالضروره . ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود : اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم ). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی . (تاریخ بیهقی ).
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره .

ناصرخسرو.


ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7). || بیچاره . رجوع به بیچاره شود.
ترجمه مقاله