نباش
لغتنامه دهخدا
نباش . [ ن َب ْ با ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه ازنبش است . رجوع به نبش شود. || کفن دزد. کفن کش . (غیاث اللغات ) (منتخب اللغات ) (آنندراج ). کفن آهنج . (دهار) (ناظم الاطباء). کفن دزد. شکاونه [ گورشکاونه ] . (ناظم الاطباء). کفن آهن . (منتهی الارب ). آنکه نبش قبرها کند. شکّاف . قلاع . مختفی . جیاف :
به تیزچنگی نباش را همی مانی
به پنج پنج کن این گور و سود بازبجوی .
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمه ٔ دارا شنوند.
نترسم زآنکه نباش طبیعت گوربشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش .
به تیزچنگی نباش را همی مانی
به پنج پنج کن این گور و سود بازبجوی .
سوزنی .
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمه ٔ دارا شنوند.
خاقانی .
نترسم زآنکه نباش طبیعت گوربشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش .
خاقانی .