نبرد کردن
لغتنامه دهخدا
نبرد کردن . [ ن َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جنگ کردن . جنگیدن :
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش .
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده ایم ار صلح خواهی کرد با ما یا نبرد.
- نبرد کردن باکسی ؛ در تداول ، یک ودو کردن با او. (یادداشت مؤلف ).
وآن را که روزگار مساعد شد
با ناوکی نبرد کند سوزنش .
ناصرخسرو.
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده ایم ار صلح خواهی کرد با ما یا نبرد.
سعدی .
- نبرد کردن باکسی ؛ در تداول ، یک ودو کردن با او. (یادداشت مؤلف ).