نجاره
لغتنامه دهخدا
نجاره . [ ن ِ رَ / رِ ] (ص ) مخفف خوش نجاره یعنی اصیل . در لغت عرب نِجار بمعنی نژاد و اصل است و گمان میکنم در فارسی آن را نجاره کرده اند و بمعنی اصیل و نجیب به کار برده اند، آنگاه که خوش نجاره گفته اند، و گاهی هم که نجاره ٔ تنها گفته اند همین معنی خواسته اند. (از یادداشت مؤلف ) :
تو هیدخی وهمی نهی مخ
بر کره ٔ توسن نجاره .
و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بروعی ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان نجاره ٔ توسن .
صد اسب تازی وسیصد نجاره
ز گوهر همچو گردون پرستاره .
پیام آور فرودآمد ز باره
نه باره بلکه پیلی بد نجاره .
تو هیدخی وهمی نهی مخ
بر کره ٔ توسن نجاره .
منجیک .
و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار استر بروعی ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان نجاره ٔ توسن .
فرخی .
صد اسب تازی وسیصد نجاره
ز گوهر همچو گردون پرستاره .
(منسوب به فرخی ).
پیام آور فرودآمد ز باره
نه باره بلکه پیلی بد نجاره .
(ویس و رامین ).