ترجمه مقاله

ندا کردن

لغت‌نامه دهخدا

ندا کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آوازکردن . خواندن . (ناظم الاطباء). آواز دادن . (یادداشت مؤلف ). خطاب کردن . صدا زدن . بانگ کردن :
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته .

خاقانی .


حق می کند ندا که به ما ره درازنیست
از مال لام بفکن باقی شناس ما.

خاقانی .


قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانه ٔ انجیر زرد دام گلوی غراب .

خاقانی .


جمعی از کرد و عرب از لشکر فیروزان به شعار شمس المعالی ندا کردند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 218). رستم مرزبان به شعار دعوت قابوس ندا کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 242).
که یزدان رزق اگر بی سعی دادی
به مریم کی ندا کردی که هزی .

ابن یمین .


مبشران سعادت بر این بلند رواق
همی کنند ندا بر ممالک آفاق .

سلمان (از آنندراج ).


ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کآنکس که گفت قصه ٔ ما هم ز ما شنید.

حافظ.


|| اعلان کردن . اخبار نمودن . خبر دادن . فاش کردن . شایع نمودن . (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دعا کردن :
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا
کای خدا تو منفقان را ده خلف
وای خدا تو ممسکان را ده تلف .

مولوی .


ترجمه مقاله