ترجمه مقاله

نزد

لغت‌نامه دهخدا

نزد. [ ن َ دِ ] (حرف اضافه ، ق ) اوستا:نزده (نزدیک )، هندی باستان : ندیس ، ندیشته ، کردی و افغانی : نیزدِ ، سریکلی : نیزد . به معنی : قریب ِ... پهلوی ِ... جنب ِ... (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مخفف نزدیک است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). نزدیک ِ. در نزدیکی ِ. پهلوی ِ. کنارِ. (ناظم الاطباء). بَرِ. به خدمت ِ. به حضورِ :
به راه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا به نزد پادشاهی .

رودکی .


سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .

فردوسی .


گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی .

فردوسی .


بیامد کلینوش نزد گوان
بگفت آن سخن گفتن پهلوان .

فردوسی .


همه شادمان نزد شاه آمدند
بدان نامور تختگاه آمدند.

فردوسی .


- به نزدِ ؛ به برِ. به حضورِ. به پهلوی ِ. به پیش ِ :
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای .

فردوسی .


بدان مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به نزد شهنشه شدند.

فردوسی .


چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس و گوان .

فردوسی .


بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .

منوچهری .


کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تابه مردن قریب .

سعدی .


|| زی . به سوی ِ. جانب ِ. به :
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران به نام .

رودکی .


نبشتند پس نامه از شهریار
به هر کشوری نزد هر نامدار.

فردوسی .


چو لشکر به نزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید.

فردوسی .


|| نزدیک به . قریب به :
یکی تخت بودی سرش نزد ماه
نشسته بر آن تخت کاوس شاه .

فردوسی .


شبی بیامد و نزد رخنه ٔ شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست . (سندبادنامه ص 326). || در حدودِ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نزدیک به :
چو نزد ده و دو رسانید سال
برافروخت یال یلی پور زال .

(منسوب به فردوسی از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


|| در دست ِ. در تصرف ِ. پیش ِ. پهلوِ. (فرهنگ نظام ). مختص ِ. خاص ِ. ازآن ِ :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارندشیر ژیان را به کس .

فردوسی .


|| طرف ِ. جانب ِ.
- از نزدِ ؛ از طرف ِ. از جانب ِ :
سپاهی که از نزد خسرو شدی
بر او روزگار کهن نو شدی .

فردوسی .


|| کنارِ. نزدیک ِ.
- نزد آب ؛ مجازاً، ساحل . (یادداشت مؤلف ) :
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب .

فردوسی .


|| در نظرِ. به سلیقه ٔ. به عقیده ٔ. به رأی ِ :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ .

رودکی .


نزد تو آماده و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .

رودکی .


گاو خاموش نزد مرد خِرَد
به از آن ژاژخای صد بار است .

ناصرخسرو.


نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامه آور اوست .

خاقانی .


نزد خر خرمهره و گوهر یکی است .

مولوی .


- به نزدِ ؛ به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ. به نظرِ. در نظرِ :
به نزد کهان و به نزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .

فردوسی .


چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.

حصیری .


به نزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.

سنائی .


به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال .

سوزنی .


به نزد من آنکس نکوخواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست .

سعدی .


به نزد آنکه جانش در تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است .

شبستری .


|| در مقابل ِ. برابرِ. با مقایسه ٔ :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب .

رودکی .


بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش .

سوزنی .


ترجمه مقاله