ترجمه مقاله

نشستن

لغت‌نامه دهخدا

نشستن . [ ن ِ ش َ / ش ِ ت َ ] (مص ) پارسی باستان : نی هد ، متعدی : نی یه شادیم ، اوستا: نی + هد ، نی شیذئیتی (نشستن )، متعدی : نی شاذیوئیش ، پهلوی : نَ (َیَ) شستن ، نَ (َیَ) شینت ، هندی باستان : نی + سد ، سی دتی ، بلوچی : نین دگ ، نین دغ ، متعدی : نیشته ئینغ ؛ زمان حال «نشینم » از: نی شیدنامی ناشی است ، ... افغانی : ناستل (نشستن ) کردی : نشین (نشستن )، نیز کردی : دانشین (نشستن ) گیلکی : نیشتن ، در سلطان آباد اراک نیز: نیشتن ، متعدی آن : نشاستن ، نشاختن ، نشاندن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). جلوس . (دهار). قعود. (منتهی الارب ). سرین خود را بر روی زمین و جز آن قرار دادن . (ناظم الاطباء). مستقر شدن جاندار بر روی کفل و سرین خود در جائی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست ...

رودکی .


جهاندیده گفت این نه جای من است
به جائی نشینم که رای من است .

فردوسی .


نهادند زیرش یکی تخت زر
نشست از برش رستم نامور.

فردوسی .


بازآی که در دیده بمانده ست خیالت
بنشین که به خاطر بنشسته ست نشانت .

سعدی .


بر سر پا عذر نباشد قبول
تاننشینی ننشیند غبار.

سعدی .


|| قرار گرفتن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بر بالای چیزی قرار گرفتن مانند گرد و غبار. (ناظم الاطباء). فرود آمدن :
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده به سر بر گلین افسری .

منوچهری .


چو محرومان دل از شادی گسسته
غبار عاشقی بر دل نشسته .

نظامی .


نه چندان نشیند در این دیده گرد
که بازش به معجر توان پاک کرد.

سعدی .


چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.

سعدی .


گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد.

سعدی .


|| جلوس بر تخت سلطنت و امارت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). جلوس کردن . بر تخت نشستن :
پادشاهی گذشت پاک نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد.

رودکی .


به هرجای کرسی زرین نهاد
چو شاهان پیروز بنشست شاد.

فردوسی .


چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان .

فردوسی .


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ .

فردوسی .


چو گشتاسب ننشست یک شهریار
به رزم و به بزم و به رای و شکار.

فردوسی .


چون هوشنگ به پادشاهی بنشست مردمان اختلاف کردند اندر نشستن وی گروهی گفتند این پسر کیومرث بود... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). روزدوشنبه نشست [ عثمان ] و برخاست به ظاهر کردن اسلام .(تاریخ سیستان ). نشستن یزید معویه به خلیفتی . (تاریخ سیستان ). و معویه بن یزید بنشست نیمه ٔ ربیع سنه ٔ اربع و ستین . (تاریخ سیستان ). چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه ای بنویسم ... اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی ). و از این پس یزدجردشهریار را آوریدند چون بنشست روزگار خلافت ... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ ). و اندر سنه ٔ اثناعشر مولاناالامام المسترشد باﷲ امیرالمؤمنین بنشست . (مجمل التواریخ ). || پشت دادن . تکیه دادن . || نشانده شدن . (ناظم الاطباء). || بار دادن . ببار نشستن . پذیرائی کردن . به پذیرائی پرداختن .جلوس کردن و دیگران را به حضور پذیرفتن : بهرام ملک بگرفت و هر روز بنشستی و خلق را بار دادی و همه را وعده های نیکو کردی و بهرام آن روز بیست ساله بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). امیر سه شنبه هژدهم جمادی الاولی در این صفه ٔ نو خواهد نشست . (تاریخ بیهقی ). || سوار شدن . رکوب :
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.

منجیک .


کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره ٔ نامدار.

فردوسی .


بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست .

فردوسی .


یلان سینه و مهتر ایزد گشسب
نشستند با نامداران بر اسب .

فردوسی .


فرشته ای بیامد و مریم را آگاه کرده بفرمود که عیسی را از بیت المقدس بیرون بر. پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چنان باید که قوت آرزو و خشم در طاعت قوت خرد باشند و هر دورا به منزلت ستوری داند که بر آن نشیند. (تاریخ بیهقی ). به جان من که برخیزی و بر اسب من بنشینی . (تاریخ بیهقی ). گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنید و بر اشتران نشینید فردا اسبان به شما داده آید. (تاریخ بیهقی ). آفریدون را پرسیدند که چرا بر اسب ننشینی . (نوروزنامه ). || منزل کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). سکونت داشتن . منزل داشتن . (ناظم الاطباء). اقامت کردن . سکنی گزیدن :
یکی جای خواهم که فرزندمن ...
بدو درنشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب .

فردوسی .


به آموی بنشست [ کردیه ] و یکچندبود
به دلْش اندرون داوری ها فزود.

فردوسی .


نرسی برادر را به رسولی به خراسان فرستاد با سپاه بفرمودش که به بلخ نشیند و حد ترکان نگاه دارد تا ترک از جیحون از آن سوی نرود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و[ مریم ] به دیهی از مصر بنشست و عیسی را به سختی ومحنت بپرورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی میان ختلان و چغانیان اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم ). و اندر وی [ صقلاب ] درختان سخت بسیار است و ایشان اندر میان درختان نشسته اند. (حدود العالم ). و اندر وی [ دههای بکتکین ] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. (حدود العالم ). اما او خود بازگشت و به پارس نشست و پس رسولان میان شاپور و للیانوس آمد شد می کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). نقل است که احمد در بغداد نشستی اما هرگز نان بغداد نخوردی ... و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی . (تذکرةالاولیاء عطار). در ابتدا مالدار بود و ربا دادی و به بصره نشستی . (تذکرةالاولیاء). || مقیم شدن . مجاور شدن . معتکف شدن :
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.

رودکی .


|| مقر داشتن . پای تخت داشتن : اردشیر به استخر می نشست . (یادداشت مؤلف ). || ماندن . از پای نشستن :
نشست و همی راند بر گل سرشک
از این روزگار گذشته به اشک .

عنصری .


|| باقی ماندن . || توقف کردن . ماندن . (ناظم الاطباء):
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه .

ناصرخسرو.


|| جای گرفتن چیزی درچیزی ، همچون تیر بر نشانه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اصابت کردن . به هدف خوردن . در هدف فرورفتن :
چو نان را بخوردن گرفت اردشیر
بیامد همانگه یکی تیز تیر
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره .

فردوسی .


زن جوان را تیری به پهلو نشیندبه که پیری . (گلستان ). || رسیدن : نشستن تیغ بر فسان ، رسیدن تیغ بر فسان . (آنندراج ). || بریدن [ تیغ ] و درآمدن آن در زخم . (از آنندراج ) فرود آمدن تیغ و مانند آن :
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست .

(از آنندراج ).


|| جای گرفتن . داخل شدن :
بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندر او شهریار دلیر.

فردوسی .


به کوه برشد و اندر نهاله گه بنشست .

فرخی .


|| نازل شدن . تعلّق گرفتن :
گر جرم و خطای ما نباشد
پس عفو تو بر کجا نشیند.

سعدی .


|| مستولی شدن :
چنان هول از این فتنه بر من نشست
که ترسیدنم پای رفتن ببست .

سعدی .


|| غروب کردن . فرورفتن :
چو بر دامن کوه بنشست ماه
یلان بازگشتند از آوردگاه .

فردوسی .


تو چون به جوش درآئی شراب بنشیند
تو چون سوار شوی آفتاب بنشیند.

رهی (آنندراج ).


|| نشست کردن . (از آنندراج ): نشستن زمین ؛ فرورفتن آن از حیز خود. (آنندراج ) :
از نشینندگان کسی چو نماند
عاقبت خود نشست خانه ٔ ما.

سعید اشرف .


و نیز رجوع به نشست کردن شود. || غرق شدن . فرورفتن :
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یارب ز من چه خاست که بی من نشست یار.

سعدی .


|| فروشدن .
- به اندیشه نشستن ؛ در فکر فروشدن :
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
به انبوه اندیشه اندرنشست .

فردوسی .


|| نصب شدن . جای گرفتن : حوض از آب تهی کردند نگینه بازنیافتند بر جای نگین یکی سنگ سپید اندر وی [ در نگین دان ] نشسته بود. (نوروزنامه ). || نقش بستن . جای گرفتن :
بازآی که در دیده بمانده ست خیالت
بنشین که بخاطر بنشسته ست نشانت .

سعدی .


همه عمر با ظریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم .

سعدی .


خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا به وقت مرگ از دست .

سعدی .


|| دردی مایعی به ته ظرف جایگیر شدن . ته نشین شدن . (فرهنگ خطی ). رسوب کردن . (یادداشت مؤلف ) :
چون بنشیند تمام [ شراب در خم ] وصافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان .

رودکی .


|| فرورفتن . دُرد شدن . در ته قرار گرفتن . (ناظم الاطباء). || پدید آمدن . پدیدار گشتن . پیدا شدن . (یادداشت مؤلف ) :
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی .

منوچهری .


چون گلاب جنت بر عارض و عذار رسول می نشست و قطره قطره بر پیشانی مبارک جمع می شد. (قصص الانبیاء ص 245). || پیدا کردن . آوردن : به چرک نشستن جرح یا قرحه ؛ چرک پیدا کردن آن ، چرک آوردن آن . (یادداشت مؤلف ). به گل نشستن درخت ، گل آوردن درخت . به ثمر نشستن ، بار آوردن . || آغازیدن . شروع کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ، به ...نشستن در ترکیبات ذیل نشستن شود. || دست کشیدن از کار. (ناظم الاطباء) :
تا در این گله گوسفندی هست
ننشیند اجل ز قصابی .

سعدی .


|| فرود آمدن و به جای ماندن . ارتکف الثلج ؛ برف بنشست . (یادداشت مؤلف ). || واقع شدن . اطلاق شدن . نهاده شدن : او [خواجه احمد حسن ] اریاروق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است . (تاریخ بیهقی ص 144).
- نام کسی بر چیزی نشستن ؛ بدو منسوب شدن . به او منتسب گشتن . به نام او شدن : اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تانام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). گفتند زندگی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم بازرسته ایم و نام این دولت بزرگ - که همیشه باد -بر ما نشسته است در خواب امن و آسایش غنوده ایم . (تاریخ بیهقی ).
|| به سر بردن :
نباید نشستن به آرام و ناز
که ز این ره ندانم نشیب و فراز.

فردوسی .


نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد
ابی بزم بنشست با باد سرد.

فردوسی .


نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.

فردوسی .


برخاست آهم از دل و درخون نشست چشم
یارب ز من چه خاست که بی من نشست یار.

سعدی .


|| مبتلا شدن . گرفتار شدن . به فراق نشستن . به عزا نشستن . || مجالست کردن . همنشین شدن :
که امروز روزی است با فر و داد
که رستم نشسته ست با کیقباد.

فردوسی .


و رجوع به ترکیبات نشستن شود. || محفل کردن . بیدار ماندن :
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن راند بسیار از افراسیاب .

فردوسی .


امیر پس از نماز بار داد این اعیان را وبنشستند چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت . (تاریخ بیهقی ص 494). || خاموش شدن . (ناظم الاطباء). زایل شدن . انطفاء. منطفی شدن . (یادداشت مؤلف ) : من میدانم که این که از من می رود خطائی بزرگ است و لیکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشیند پشیمان شوم . (تاریخ بیهقی ص 101).
مبادا که آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه به دریای آب .

نظامی .


و گویند که این آتش پیش بهمن بن اسفندیار مدت حیات او می افروختند و نمی گذاشتند که بمیرد و بنشیند. (تاریخ قم ص 83).
شمعبخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به شب روز نماید تمام .

سعدی .


|| آرام گرفتن . تسکین یافتن . از هیجان ایستادن : عایشه را دل ننشست و گفت بازمی گردم زنان را با لشکر کار نیست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بدان دیار همانا که موج خون عدو
به سالها ننشیند ز دشت وز کردر.

فرخی .


سپهبدی را در شهر فرستاد و چندین هزار خلق بکشت تا خون یحیی [ که دایم می جوشید ] بنشیند، همچنان می جوشیدتا کشنده ٔ یحیی را بازنمودند او را بکشت ساکن گشت . (مجمل التواریخ ).
تو چون به جوش درآیی شراب بنشیند.

رهی (از آنندراج ).


|| تخفیف یافتن . آرام گرفتن : چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک . (تاریخ بیهقی ). بدان وقت که طوفان بنشست از آن روی جیحون به یافث داد. (مجمل التواریخ ).بعد سه روز که باد بنشست پیش کار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد. (مجمل التواریخ ). پس ایزد تعالی تقدیر کرد که طوفان بنشیند. (مجمل التواریخ ).
ساز طربت شکسته بینم
شور و شغبت نشسته بینم .

نظامی .


تا فتنه بنشست و نزاع برخاست . (گلستان ). || فروخفتن ؛ نشستن ورم ؛ فروخفتن آماس . (یادداشت مؤلف ). || تمام شدن . برطرف شدن :
چو بنشیند آن جستن باد او
ز گیتی نگیرد کسی یاد او.

فردوسی .


چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس .

فردوسی .


چون بنشیند ز می معنبر جوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه .

منوچهری .


وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید... و حاجت مند شود به طبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند. (تاریخ بیهقی ). اما تشویش این خاندان بنشیند. (تاریخ بیهقی ص 49).
همی تا بدم بیند این آن به دست
ز دل دشمنی شان نخواهد نشست .

اسدی .


غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست .

نظامی .


بر سرپا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار.

سعدی .


این تب به مداوای مسیحا ننشیند.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


|| قضای حاجت کردن : و این [ اسهال ] چنان باشد که بامداد که از خواب شب برخیزد چند مجلس بنشیند زودا زود و پس ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بیمار هر روز پنجاه شصت بار می نشست . (چهارمقاله ٔ نظامی ). || منعقد کردن . (یادداشت مؤلف ): چله نشستن ؛ چله منعقد کردن . || به حساب آمدن . تعلق داشتن : و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی ، فضل جای دیگرنشیند. (تاریخ بیهقی چ فیاض چ دانشگاه مشهد ص 223).
- از پای نشستن ؛ قعود کردن . جلوس کردن . نشستن :
از آن نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست .

فردوسی .


اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست .

سعدی .


- || آرام گرفتن . بر زمین نشستن :
نه بنشیند از پای و نی یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری .

منوچهری .


که هر ساعت آن شیر جستی ز جای
زدی نعره و آنگه نشستی ز پای .

اسدی .


- اندرنشستن ؛ جای گرفتن . قرار گرفتن :
چو از کوه دید آن شه بافرین
که اندر نشستند گردان به زین .

فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1339).


- باز نشستن ؛ نشستن :
زندگان را چه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور.

سعدی .


بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه باز نشیند یکی سپید اندام .

سعدی .


- || برطرف شدن . زایل شدن :
نمی دانند کز بیمار عشقت
حرارت باز ننشیند به سردی .

سعدی .


- || خاموش شدن . تسکین یافتن :
بر آتش عشق آب تدبیر
چندان که زدیم باز ننشست .

سعدی .


- || فراهم آمدن . درهم فرورفتن : پس زمین را بفرمایند تا فراهم آید چنانک استخوان پهلوهای وی به یکدیگر بازنشیند. (از کیمیای سعادت ).
- برسرپای نشستن ؛ چمباتمه زدن : فراتر آمد و بر سرپای نشست روی بر روی ما باز نهاده . (اسرارالتوحید).
- بر ماتم کسی نشستن ؛ به عزای او نشستن و مبتلا شدن . به ماتم او نشستن ؛ داغدار مرگ او شدن :
که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پور سام .

فردوسی .


- برنشستن ؛ سوار شدن . رکوب :
پدر کشته آنگه میان را ببست
سیه رنگ بهزاد را برنشست .

فردوسی .


بگفت این وز آن جای گه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست .

فردوسی .


هم آن گه بار را فرمود بستن
سواران بنه را برنشستن .

فخرالدین اسعد.


دیگر ره برنشست و قصد شهر کرد. (تاریخ بیهقی ص 35). اسبش تا کرانه ٔ رواق که به ماتم به آنجا نشسته بودند بیاوردند و برنشست . (تاریخ بیهقی ص 346). و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیرمحمود برنشست و آنجا آمد.(تاریخ بیهقی ص 249). عبدالمطلب برنشست باسلاح و بتاخت . (تاریخ سیستان ). باز گفت ترا دشوار باشد دویدن ، از پس من برنشین تا ترا آسان باشد. (تاریخ سیستان ). در ساعت همه جمع شدند گفتند فرمان ، گفت محمد گم شد، گفتند برنشین تا همه برنشینیم ، بساعت او برنشست و همه برنشستند و گرد مکه اندر همی تاختند. (تاریخ سیستان ). و لشکر هر دو جانب بر می نشستند و چالش مستی می کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). محمد زکریا بیرون شد وبرنشست . (چهارمقاله ٔ نظامی ). در وقت برنشستن قاضی القضاة ابوالهیثم بازوِ او گرفت اعانت را. (تاریخ بیهقی ). از فوت سلیمان خبر یافت از ساری برنشست کوچ بر کوچ می رفت . (تاریخ طبرستان ). اول که برنشستی به دیدن ایشان آمدی . (راحة الصدور راوندی ) :
چو مردان برنشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز.

نظامی .


مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند.

نظامی .


چه نشانید جمازه به سرچشمه ٔ آب
برنشینید و عنان را به سفر باز دهید.

خاقانی .


از تیغ بی وفائی بینی چو برنشینی
حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده .

خاقانی .


دلم چون برنشستن خواست سلطان خرد گفتا
که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی .

خاقانی .


- || سوار شدن و حرکت کردن . عزیمت کردن . رو به راه نهادن :
میان کئی تاختن را ببست
از آن شهر هم در زمان برنشست .

فردوسی .


پس از مجلس بار برنشست . (تاریخ بیهقی ص 349).
- || جلوس کردن :
چو فرزند ما برنشیند به تخت
دبیری ببایدش پیروزبخت .

فردوسی .


که بگذار جیحون و برکش سپاه
ممان تا کسی برنشیند به گاه .

فردوسی .


- || جای گرفتن . نشستن . قرار گرفتن :
چون مورد بود سبز گهی موی من همه
دردا که برنشست بر آن موردسبز یشم .

فرالاوی .


بیامد بر آن گوزبن برنشست
به بخت تو آید هم اکنون به دست .

فردوسی .


- || سپری شدن . رفتن :
برنشین ای عمر و بنشین ای امید
کآشنائی هم نشین جستیم نیست .

خاقانی .


- برنشستن با کسی ؛ هم تاخت شدن با او:
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم .

نظامی .


- بست نشستن . رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- به بن بازنشستن ؛ ریشه دوانیدن . بیخ پیدا کردن . (یادداشت مؤلف ).
- به ... نشستن ؛ پیدا کردن . آوردن : به روغن نشستن دانه ، به گل نشستن درخت ، به ثمر نشستن درخت .
- به راه نشستن ؛ منتظر ماندن :
وز آن روی دژ بارمان با سپاه
ابا پیل و گردان نشسته به راه .

فردوسی .


- به کاری برنشستن ؛ بر آن کار همت گماشتن . بدان پرداختن :
دمادم به خون خوردنش برنشست
و گر مردی آبش ندادی به دست .

سعدی .


- پس زانو نشستن ؛ چمباتمه زدن . زانوی غم و ملال در بر گرفتن . متفکر و غمگین وار نشستن :
پس زانو منشین و غم بیهوده مخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش .

حافظ.


- پس نشستن ؛ عقب نشینی کردن .
- ته نشین ؛ رسوب .
- در نشستن ؛ سوار شدن و عزیمت کردن : سید را خبر شد درنشست با سه پسر و براهی مجهول به یک هفته به اصفهان رسید. (راحةالصدور راوندی ).
- || پیاده شدن . (یادداشت مؤلف ) :
تو گفتی زمین پای اشتر ببست
عرابی به ناچار از او درنشست .

(یوسف و زلیخا).


- زیر پای کسی نشستن ؛ با او همدست شدن . او را به کاری تشویق کردن .
- عقب نشستن ؛ عقب نشینی کردن . رجوع به عقب نشینی در ردیف خودشود.
- فراهم نشستن ؛ جمع شدن . گرد آمدن . انجمن کردن . با هم نشستن : کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت ... اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی . (گلستان ).
- فرونشستن ؛ فروایستادن . ساکن شدن . آرام یافتن . (یادداشت مؤلف ). ازجوشش ایستادن .
- || برزمین نشستن .
- || ته نشین شدن . رسوب .
- || دست کشیدن . دست باز داشتن . ترک گفتن . رها کردن : و این رسم بماند که اگر کسی را زخم زنند نیارامد تا کینه بازنجوید و اگر همه عالم او را دهی از آن کار فرو ننشیند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اگر پدر تو این روزگار دریافتی ... آن را که تو فرو نشستی او برخاست . (ترجمه ٔ نامه ٔ تنسر از تاریخ طبرستان ).
- || آرام گرفتن :
آتش که تو می کنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش .

سعدی .


- || افتادن . متروک شدن : و گفتند صواب همین است که این غلام [ یوسف ] را گاهی چند بزندان کنیم تا این حدیث از دهن مردم فرونشیند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- || فرورفتن : و حربه را بر سنگ زد چنان که تمام حربه در سنگ فرونشست . (قصص ص 149).
- کج نشستن ؛ مقابل راست نشستن .
- امثال :
کج بنشین و راست بگو !
- گوشه نشستن ؛ عزلت گزیدن . اعتکاف :
عابدکه نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آئینه ٔ تاریک چه بیند؟

سعدی .


- نشستن آب رود یا قناتی به زمینی ؛ آبیاری توانستن آن آب در آن زمین ، یعنی به حدی بالا آید که آن زمین را توان بدان آب کشت و زرع کردن . (یادداشت مؤلف ). رسیدن آب به زمین . سوار شدن آب به زمین زراعتی .
- نشستن از بر... ؛ سوار شدن :
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان .

فردوسی .


- نشستن با... ؛ نشستن به . پرداختن به :
و آنگه که شدی ضعیف و بنشستی
با زهد چو بایزید بسطامی .

ناصرخسرو.


- || همنشینی کردن . مصاحبت کردن :
با دیگ بمنشین که سیه برخیزی .

فرخی .


با او ننشینند و نگویند و نخندند
تا آذر مه بگذرد و آید آزار.

منوچهری .


از صیانت هیچ با فاجر نیامیزی به هم
هر که با فاجر نشیند لاجرم فاجر شود.

منوچهری .


هر آن عاقل که با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی .

سعدی .


همه عمر با ظریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم .

سعدی .


هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند. (گلستان ).
با هر که نه دولتی است منشین
کز سرکه نگشت کام شیرین .

امیرخسرو.


خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان .

حافظ.


عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن می بینی .

حافظ.


- || خلوت کردن . خالی کردن :
وز آن پس چو بنشست با رایزن
زمانی شد اندر سخن انجمن .

فردوسی .


بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز.

فردوسی .


چو بنشست با شاه و نامه بداد
سراسر سخن ها بر او کرد یاد.

فردوسی .


- نشستن بر... ؛ قرار گرفتن . جلوس کردن :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای .

رودکی .


روز ارمزد است شاها شادزی
بر کت شاهی نشین و باده خور.

بوشکور.


جوانی به کردار تابنده ماه
نشسته بر آن تخت در سایه گاه .

فردوسی .


- نشستن به ؛ جلوس کردن :
به اورنگ بنشست شیدسب شاد
به شاهی در داد و بخشش گشاد.

فردوسی .


- || نشستن به ...؛ بدان پرداختن . به آن مشغول شدن . آغازیدن به آن :
به بگماز بنشست به میان باغ (؟)
بخورد و به یاران او شد نفاغ .

بوشکور.


به شاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر ز کین .

فردوسی .


جهود آن در خانه اندر ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست .

فردوسی .


برفتند با رود و رامشگران
به باده نشستند یکسر سران .

فردوسی .


چون هوشنگ به پادشاهی بنشست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و پیروز به پادشاهی نشست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83).
پری پیکر چو دید آن سبزه ٔ خوش
به می بنشست با جمعی پریوش .

نظامی .


- نشستن چون خاک ؛ کنایه از نشستن و آرام . (از انجمن آرا). نشستن به حلم و آرام . (از رشیدی )(از حاشیه ٔ برهان ).
- || خوار و سرافکنده نشستن . (از انجمن آرا).
- نشستن صورت کار ؛ اصلاح پذیرفتن کار. (آنندراج ).
- نشستن و برخاستن ؛ نشست و خاست : در آن روزگار ایشان را در نشستن وبرخاستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته ٔ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی ).
ترجمه مقاله