نفحات
لغتنامه دهخدا
نفحات . [ ن َ ف َ ] (ع اِ) بوهای خوش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ج ِ نَفحَة. رجوع به نفحة شود :
ز بنفشه زار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید.
گوش هش دارید این اوقات را
درربائید اینچنین نفحات را.
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که بروی دوست ماند که برافکند نقابی .
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار.
ز بنفشه زار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید.
خاقانی .
گوش هش دارید این اوقات را
درربائید اینچنین نفحات را.
مولوی .
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که بروی دوست ماند که برافکند نقابی .
سعدی .
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار.
حافظ.