نهفت
لغتنامه دهخدا
نهفت . [ ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ] (ن مف ، اِ) پنهان . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). پوشیده . (برهان قاطع). پنهان کرده . (رشیدی ). مکتوم . مستور. نهفته :
به خراد برزین جهاندار گفت
که این نیست بر مرد دانا نهفت .
زمین را ببوسید زنگی بگفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت .
در این ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت .
بسی پند و راز است گوید نهفت
بر پهلوان باید امشب بگفت .
گزارشگر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت .
به جامع شدم هم بر آنسان که گفت
نکردم ولی فاش راز نهفت .
- از نهفت برآوردن ؛ باز گفتن . اظهار کردن . فاش کردن . ابراز کردن . آشکار کردن . گشادن و علنی کردن :
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت .
بیامد دمان و به مادر بگفت
سراسر برآوردراز از نهفت .
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت .
- از نهفت برگشادن ؛ اظهار کردن . گشادن و باز گفتن :
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت .
همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
همانا شنیدی که دانا چه گفت
چو راز سخن برگشاد از نهفت .
- از نهفت بیرون کشیدن ؛ آشکار کردن . از پرده بیرون کشیدن :
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت .
- از نهفت گشادن ؛ آشکار کردن . فاش کردن :
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز وبگشای راز از نهفت .
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت .
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت .
- از نهفت گشاده کردن ؛ ابراز کردن . آشکار کردن . ظاهر کردن :
به دانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت .
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت
که گوهر گشاده کند از نهفت .
- اندر نهفت داشتن ؛ مخفی داشتن . مکتوم داشتن . پوشیدن و پنهان داشتن :
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت .
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشتش نیکو اندر نهفت .
- بر نهفت ؛ مخفیانه :
که کردید هنگام کین بر نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت .
- به نهفت ؛ مخفیانه . در خلوت . نهانی . به نهان :
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست داده ای می گفت .
- چیزی یا جائی نهفت داشتن ؛ در آن آسودن و جای گرفتن :
جز این دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پرده ٔ من نهفت .
کسی آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان خاک دارد نهفت .
- در نهفت ؛ به رمز. به کنایه . (یادداشت مؤلف ) :
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
- در نهفت آوردن ؛ انبار کردن . در جائی نگه داشتن :
تو خواهی که برخیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری .
- در نهفت داشتن ؛ مخفی کردن . پوشیده و مکتوم داشتن :
همی داشت تخم کیی در نهفت
ز گوهر به گیتی کسی را نگفت .
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت .
چو ایشان برفتتد سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت .
- در نهفت کردن ؛ انبار کردن . خزینه کردن . اندوختن :
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت .
- در نهفت ماندن ؛ نهفته ماندن . مکتوم و پوشیده ماندن :
همه راز شاپور با او بگفت
نماند آن سخن نیک و بد در نهفت .
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت .
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت .
- نهفت داشتن ؛ مکتوم داشتن . پوشیده داشتن . مخفی کردن :
یکایک برادر به خواهر بگفت
که این گفته بر شه نداری نهفت .
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت .
به آذرگشسب و یلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت .
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت .
- نهفت ماندن ؛ نهفته ماندن . مکتوم و مخفی ماندن :
ز خاقان چو بشنید بهرام گفت
که پنداشتم کاین بماند نهفت .
اگر گرگسار این سخن ها که گفت
چنین است این هم نماند نهفت .
به جائی بخواهم فکندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی باز گفتند و گفت .
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف ) :
سخن گوی بگشاد بند از نهفت
سخن های قیصر به موبد بگفت .
|| سر. مقابل علانیه و علن :
همه هر چه دید آشکار و نهفت
به پیش پدر یک به یک باز گفت .
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
چو درد جدائی ز شایسته جفت .
|| پرده . حجاب .
- اندر نهفت ؛ در پرده . مستور. مخفی . مستتر :
هنرهای او نیست اندر نهفت
نباشد کس او را به آفاق جفت .
|| خفا. خلوت :
وز آن پس به فرزانه ٔ خویش گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت .
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت .
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخنها کنم در نهفت .
چو آسوده بالی به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت .
بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود گفت .
|| دل . خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت .
به هنگام بدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من در نهفت .
فرستاده آمد به بهرام گفت
که رازی که داری برآر از نهفت .
|| باطن . (یادداشت مؤلف ). سرشت :
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داری اندر نهفت .
- در نهفت ؛ باطناً :
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسپ این است گفت .
|| درون . (یادداشت مؤلف ). توی . تو. داخل . اندرون :
نگه کرد یکتن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت .
ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت .
سر او گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر واز بر.
بگشت و ویس را جست از همه جای ...
|| مکمن :
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت .
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
|| غیب . (یادداشت مؤلف ) :
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت .
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت .
|| جای . مسکن . محل . مکان . (یادداشت مؤلف ) :
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت .
|| آرامگاه . خانه . آسایشگاه . سرا :
بدین سرکشی از توایمن نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت .
همیشه دل و شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد.
به پیران بگفت آنچه بایست گفت
ز دشت اندرآمد به سوی نهفت .
رجوع به معنی بعدی شود. || جای خفتن . جای شب بسر بردن . منزل . (یادداشت مؤلف ). جای استراحت و آسایش . جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود :
بزد حلقه را بر در و بار خواست ...
پرستنده ٔ مهربان گفت : کیست ؟
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخجیرگاه ...
از او باز ماندم به بیچارگی
چنین اسب و زرین ستامم به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی
کنیزک بیامد به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت .
مکن خو به پرخفتن اندرنهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت .
خواهی تا مرگ نیابد ترا
خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز نهفتی بجوی
یا به فلک بر شو بی نردبان .
- جای نهفت ؛ جای خفتن و آسودن . قرارگاه . آسایشگاه :
فرود آمد از اسب جای نهفت
نگه کرد، در سایه داری بخفت .
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت .
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت .
|| گور. مدفن . قبر. (یادداشت مؤلف ):
هر آنکس که او پارسی بودگفت
که او را [ اسکندر را ] جز ایران نباید نهفت .
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت .
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت .
|| حرم . حرمخانه . اندرون . حرم سرا. (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.
کلید شبستان ورا داد و گفت
برو تا که را بینی اندر نهفت .
وز آن پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت .
|| خلوتخانه ٔ ملوک و سلاطین . (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک . (رشیدی ) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || انبار خانه . (یادداشت مؤلف ) :
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت .
رجوع به معنی بعدی شود. || گنجینه . (فرهنگ خطی ). خزینه . گنج . مخزن :
زواره بفرمود تا هرچه گفت
بیاورد گنجور او از نهفت .
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت .
به زن گفت گازر که ای نیک جفت
چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت .
|| جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || (ق ) محرمانه . سری :
بپرسید شاه آن سخن ها نهفت
بدو پهلوان آنچه بد بازگفت .
ز کار بهووان زنگی نهفت
همه هرچه بد رفته آن شب بگفت .
دل پهلوان گشت از او شاد و گفت
دگر پرسش نغز دارم نهفت .
|| (اِمص ) پوشیدگی . (انجمن آرا) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود. || پنهان کردنی . (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود. || (اِ) نام شعبه ای است از موسیقی . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری ). نام شعبه ٔ موسیقی از مقام بزرگ . (غیاث اللغات ). یکی از 24 شعبه ٔ موسیقی قدما که با حجازی ، عراق و بزرگ مناسب است . امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجه ٔ پنجم گام نو است . نهفت شبیه حجاز است . (خالقی ، مجله ٔ موزیک ) (فرهنگ فارسی معین ).
به خراد برزین جهاندار گفت
که این نیست بر مرد دانا نهفت .
فردوسی .
زمین را ببوسید زنگی بگفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت .
اسدی .
در این ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت .
اسدی .
بسی پند و راز است گوید نهفت
بر پهلوان باید امشب بگفت .
اسدی .
گزارشگر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت .
نظامی .
به جامع شدم هم بر آنسان که گفت
نکردم ولی فاش راز نهفت .
نزاری .
- از نهفت برآوردن ؛ باز گفتن . اظهار کردن . فاش کردن . ابراز کردن . آشکار کردن . گشادن و علنی کردن :
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت .
فردوسی .
بیامد دمان و به مادر بگفت
سراسر برآوردراز از نهفت .
فردوسی .
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت .
فردوسی .
- از نهفت برگشادن ؛ اظهار کردن . گشادن و باز گفتن :
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت .
فردوسی .
همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
فردوسی .
همانا شنیدی که دانا چه گفت
چو راز سخن برگشاد از نهفت .
فردوسی .
- از نهفت بیرون کشیدن ؛ آشکار کردن . از پرده بیرون کشیدن :
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت .
فردوسی .
- از نهفت گشادن ؛ آشکار کردن . فاش کردن :
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز وبگشای راز از نهفت .
فردوسی .
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت .
فردوسی .
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت .
فردوسی .
- از نهفت گشاده کردن ؛ ابراز کردن . آشکار کردن . ظاهر کردن :
به دانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت .
فردوسی .
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت
که گوهر گشاده کند از نهفت .
فردوسی .
- اندر نهفت داشتن ؛ مخفی داشتن . مکتوم داشتن . پوشیدن و پنهان داشتن :
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت .
فردوسی .
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشتش نیکو اندر نهفت .
فردوسی .
- بر نهفت ؛ مخفیانه :
که کردید هنگام کین بر نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت .
فردوسی .
- به نهفت ؛ مخفیانه . در خلوت . نهانی . به نهان :
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست داده ای می گفت .
سعدی .
- چیزی یا جائی نهفت داشتن ؛ در آن آسودن و جای گرفتن :
جز این دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پرده ٔ من نهفت .
فردوسی .
کسی آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان خاک دارد نهفت .
فردوسی .
- در نهفت ؛ به رمز. به کنایه . (یادداشت مؤلف ) :
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
فردوسی (یادداشت مؤلف ).
- در نهفت آوردن ؛ انبار کردن . در جائی نگه داشتن :
تو خواهی که برخیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری .
فردوسی .
- در نهفت داشتن ؛ مخفی کردن . پوشیده و مکتوم داشتن :
همی داشت تخم کیی در نهفت
ز گوهر به گیتی کسی را نگفت .
فردوسی .
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت .
فردوسی .
چو ایشان برفتتد سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت .
فردوسی .
- در نهفت کردن ؛ انبار کردن . خزینه کردن . اندوختن :
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت .
فردوسی .
- در نهفت ماندن ؛ نهفته ماندن . مکتوم و پوشیده ماندن :
همه راز شاپور با او بگفت
نماند آن سخن نیک و بد در نهفت .
فردوسی .
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت .
فردوسی .
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت .
فردوسی .
- نهفت داشتن ؛ مکتوم داشتن . پوشیده داشتن . مخفی کردن :
یکایک برادر به خواهر بگفت
که این گفته بر شه نداری نهفت .
فردوسی .
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت .
فردوسی .
به آذرگشسب و یلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت .
فردوسی .
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت .
؟
- نهفت ماندن ؛ نهفته ماندن . مکتوم و مخفی ماندن :
ز خاقان چو بشنید بهرام گفت
که پنداشتم کاین بماند نهفت .
فردوسی .
اگر گرگسار این سخن ها که گفت
چنین است این هم نماند نهفت .
فردوسی .
به جائی بخواهم فکندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت .
فردوسی .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی باز گفتند و گفت .
سعدی .
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف ) :
سخن گوی بگشاد بند از نهفت
سخن های قیصر به موبد بگفت .
فردوسی .
|| سر. مقابل علانیه و علن :
همه هر چه دید آشکار و نهفت
به پیش پدر یک به یک باز گفت .
فردوسی .
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
چو درد جدائی ز شایسته جفت .
اسدی .
|| پرده . حجاب .
- اندر نهفت ؛ در پرده . مستور. مخفی . مستتر :
هنرهای او نیست اندر نهفت
نباشد کس او را به آفاق جفت .
فردوسی .
|| خفا. خلوت :
وز آن پس به فرزانه ٔ خویش گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت .
فردوسی .
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت .
فردوسی .
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخنها کنم در نهفت .
فردوسی .
چو آسوده بالی به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت .
اسدی .
بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود گفت .
سعدی .
|| دل . خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت .
فردوسی .
به هنگام بدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من در نهفت .
فردوسی .
فرستاده آمد به بهرام گفت
که رازی که داری برآر از نهفت .
فردوسی .
|| باطن . (یادداشت مؤلف ). سرشت :
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داری اندر نهفت .
فردوسی .
- در نهفت ؛ باطناً :
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسپ این است گفت .
اسدی .
|| درون . (یادداشت مؤلف ). توی . تو. داخل . اندرون :
نگه کرد یکتن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت .
فردوسی .
ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت .
اسدی .
سر او گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر واز بر.
بگشت و ویس را جست از همه جای ...
فخرالدین اسعد.
|| مکمن :
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت .
فردوسی .
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .
سعدی .
|| غیب . (یادداشت مؤلف ) :
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت .
فردوسی .
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت .
اسدی .
|| جای . مسکن . محل . مکان . (یادداشت مؤلف ) :
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت .
فردوسی .
|| آرامگاه . خانه . آسایشگاه . سرا :
بدین سرکشی از توایمن نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت .
فردوسی .
همیشه دل و شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد.
فردوسی .
به پیران بگفت آنچه بایست گفت
ز دشت اندرآمد به سوی نهفت .
فردوسی .
رجوع به معنی بعدی شود. || جای خفتن . جای شب بسر بردن . منزل . (یادداشت مؤلف ). جای استراحت و آسایش . جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود :
بزد حلقه را بر در و بار خواست ...
پرستنده ٔ مهربان گفت : کیست ؟
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخجیرگاه ...
از او باز ماندم به بیچارگی
چنین اسب و زرین ستامم به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی
کنیزک بیامد به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت .
فردوسی .
مکن خو به پرخفتن اندرنهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت .
اسدی .
خواهی تا مرگ نیابد ترا
خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز نهفتی بجوی
یا به فلک بر شو بی نردبان .
(از رسایل اخوان الصفا).
- جای نهفت ؛ جای خفتن و آسودن . قرارگاه . آسایشگاه :
فرود آمد از اسب جای نهفت
نگه کرد، در سایه داری بخفت .
فردوسی .
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت .
فردوسی .
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت .
اسدی .
|| گور. مدفن . قبر. (یادداشت مؤلف ):
هر آنکس که او پارسی بودگفت
که او را [ اسکندر را ] جز ایران نباید نهفت .
فردوسی .
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت .
فردوسی .
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت .
فردوسی .
|| حرم . حرمخانه . اندرون . حرم سرا. (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.
فردوسی .
کلید شبستان ورا داد و گفت
برو تا که را بینی اندر نهفت .
فردوسی .
وز آن پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت .
فردوسی .
|| خلوتخانه ٔ ملوک و سلاطین . (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک . (رشیدی ) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || انبار خانه . (یادداشت مؤلف ) :
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت .
فردوسی (یادداشت مؤلف ).
رجوع به معنی بعدی شود. || گنجینه . (فرهنگ خطی ). خزینه . گنج . مخزن :
زواره بفرمود تا هرچه گفت
بیاورد گنجور او از نهفت .
فردوسی .
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت .
فردوسی .
به زن گفت گازر که ای نیک جفت
چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت .
فردوسی .
|| جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || (ق ) محرمانه . سری :
بپرسید شاه آن سخن ها نهفت
بدو پهلوان آنچه بد بازگفت .
اسدی .
ز کار بهووان زنگی نهفت
همه هرچه بد رفته آن شب بگفت .
اسدی .
دل پهلوان گشت از او شاد و گفت
دگر پرسش نغز دارم نهفت .
اسدی .
|| (اِمص ) پوشیدگی . (انجمن آرا) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود. || پنهان کردنی . (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود. || (اِ) نام شعبه ای است از موسیقی . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری ). نام شعبه ٔ موسیقی از مقام بزرگ . (غیاث اللغات ). یکی از 24 شعبه ٔ موسیقی قدما که با حجازی ، عراق و بزرگ مناسب است . امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجه ٔ پنجم گام نو است . نهفت شبیه حجاز است . (خالقی ، مجله ٔ موزیک ) (فرهنگ فارسی معین ).