نهفتن
لغتنامه دهخدا
نهفتن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ ] (مص ) پوشیدن . پنهان کردن . (از آنندراج ) از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (ناظم الاطباء). مخفی نمودن . (ناظم الاطباء). نهان کردن . مستور کردن . مکتوم داشتن . کتمان کردن . مستور داشتن . پوشاندن . پوشیده داشتن :
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت .
دبیر جهاندیده را خواند و گفت
که راز بزرگان بباید نهفت .
ندیدم که بر شاه بنهفتمی
وگرنه من این رازکی گفتمی .
وز آن پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را نباید نهفت .
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت .
گناه بوده بر مردم نهفتن
بسی نیکوتر از نابوده گفتن .
فروغ خور به گل نتوان نهفتن .
سخن تا نگوئی توانیش گفت
ولی گفته را باز نتوان نهفت .
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد.
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال .
گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت .
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت .
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر.
طفل را نیست بهتر از دایه
کرک داند نهفتن خایه .
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت .
ما راز پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان .
- اندرنهفتن ؛ پوشیده داشتن . مکتوم داشتن . کتمان کردن :
نگه کرد کسری به داننده گفت
که دانش چرا باید اندرنهفت .
به آواز شیروی گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی .
- روی نهفتن ؛ غایب شدن :
خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن .
|| دفن کردن :
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین کار باک .
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا [ اسکندر را ] نیست رای .
|| مخفی شدن . پنهان گشتن . (ناظم الاطباء). پوشیده شدن . پنهان شدن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || زیبا گشتن . جمیل شدن . (ناظم الاطباء)؟
سخنگوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت .
بوشکور.
دبیر جهاندیده را خواند و گفت
که راز بزرگان بباید نهفت .
فردوسی .
ندیدم که بر شاه بنهفتمی
وگرنه من این رازکی گفتمی .
فردوسی .
وز آن پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را نباید نهفت .
فردوسی .
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقه او را دل و دیده نشکفت .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 190).
گناه بوده بر مردم نهفتن
بسی نیکوتر از نابوده گفتن .
فخرالدین اسعد.
فروغ خور به گل نتوان نهفتن .
فخرالدین اسعد.
سخن تا نگوئی توانیش گفت
ولی گفته را باز نتوان نهفت .
؟ (از کلیله و دمنه ).
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان .
مسعودسعد.
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد.
برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال .
خاقانی .
گفت پیغمبر که هر کو سر نهفت
زود گردد با مراد خویش جفت .
مولوی .
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت .
سعدی .
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر.
اوحدی .
طفل را نیست بهتر از دایه
کرک داند نهفتن خایه .
اوحدی .
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت .
حافظ.
ما راز پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان .
حافظ.
- اندرنهفتن ؛ پوشیده داشتن . مکتوم داشتن . کتمان کردن :
نگه کرد کسری به داننده گفت
که دانش چرا باید اندرنهفت .
فردوسی .
به آواز شیروی گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی .
فردوسی .
- روی نهفتن ؛ غایب شدن :
خلاف دوستی باشد به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمودن روی و دیگر بار بنهفتن .
سعدی .
|| دفن کردن :
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین کار باک .
فردوسی .
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا [ اسکندر را ] نیست رای .
فردوسی .
|| مخفی شدن . پنهان گشتن . (ناظم الاطباء). پوشیده شدن . پنهان شدن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || زیبا گشتن . جمیل شدن . (ناظم الاطباء)؟