نوازش
لغتنامه دهخدا
نوازش . [ ن َ زِ ] (اِمص ) حاصل مصدر از نواختن . (از آنندراج ). دست بر سر و روی کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت . (یادداشت مؤلف ) :
جهان مار بدخوست منوازش ازبن
ازیرا نسازَدْش هرگز نوازش .
|| مهربانی . مرحمت . شفقت . (ناظم الاطباء). مکرمت . عنایت . توجه و التفات . نواخت . لطف . ملاطفت :
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست .
از آن کرده ام نزد منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه .
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
که یابی فزونی به گنج و کلاه .
از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب
وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار.
خان را به خانه بازفرستاد سرخروی
با خلعت و نوازش و باایمنی به جان .
به شه نواخته شد فخر دین و جای بُوَد
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
ز تو باآنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم .
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش .
|| خوش روئی . مردمی . انسانیت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || تسلی . دلجوئی . (ناظم الاطباء). پرستاری . تیمارداری :
چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست
مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی .
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست .
زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان .
خسته ٔ زخم توست خاقانی
خسته را بی نوازشی مپسند.
|| بخشش . هدیه . (فرهنگ فارسی معین ). بذل و بخشش . انعام . اکرام :
ز ترکان هر آنکس که بُد سرفراز
شدند از نوازش همه بی نیاز.
گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن .
|| نواختن آلت موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ) : اهل روم آن را [ نوع سوم از طرب رود را ] بسیار در عمل آورند و طریقه ٔ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین ). || ترنم . تغنی :
جرعه ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود.
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پرده ٔ عنقا.
|| سرود. نغمه . آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
- به نوازش درآمدن ؛ به صدا درآمدن آلات موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ). نواخته شدن : در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین ).
- به نوازش درآوردن ؛ به صدا درآوردن آلات موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ). نواختن .
- نوازش دادن ؛ نواختن . نوازش کردن .
- || در تداول ، گوشمال دادن . مشت ومال دادن . زدن و مضروب کردن کسی را.
- نوازش قلم ؛ نامه ٔ مبنی بر نوازش . (فرهنگ فارسی معین ). عنایت قلمی . مقابل نوازش زبانی :
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی .
- نوازش کردن . رجوع به همین کلمه شود.
- نوازش نمودن ؛ مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن :
سخن را از در دیگر بِنی کرد
نوازش می نمود و صبر می کرد.
جهان مار بدخوست منوازش ازبن
ازیرا نسازَدْش هرگز نوازش .
ناصرخسرو.
|| مهربانی . مرحمت . شفقت . (ناظم الاطباء). مکرمت . عنایت . توجه و التفات . نواخت . لطف . ملاطفت :
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست .
فردوسی .
از آن کرده ام نزد منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه .
فردوسی .
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
که یابی فزونی به گنج و کلاه .
فردوسی .
از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب
وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار.
فرخی .
خان را به خانه بازفرستاد سرخروی
با خلعت و نوازش و باایمنی به جان .
فرخی .
به شه نواخته شد فخر دین و جای بُوَد
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی .
ز تو باآنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم .
نظامی .
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی .
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش .
نظامی .
|| خوش روئی . مردمی . انسانیت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || تسلی . دلجوئی . (ناظم الاطباء). پرستاری . تیمارداری :
چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست
مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی .
سوزنی .
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست .
خاقانی .
زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان .
خاقانی .
خسته ٔ زخم توست خاقانی
خسته را بی نوازشی مپسند.
خاقانی .
|| بخشش . هدیه . (فرهنگ فارسی معین ). بذل و بخشش . انعام . اکرام :
ز ترکان هر آنکس که بُد سرفراز
شدند از نوازش همه بی نیاز.
فردوسی .
گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن .
فرخی .
|| نواختن آلت موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ) : اهل روم آن را [ نوع سوم از طرب رود را ] بسیار در عمل آورند و طریقه ٔ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین ). || ترنم . تغنی :
جرعه ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود.
نظامی .
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پرده ٔ عنقا.
خاقانی .
|| سرود. نغمه . آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
- به نوازش درآمدن ؛ به صدا درآمدن آلات موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ). نواخته شدن : در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین ).
- به نوازش درآوردن ؛ به صدا درآوردن آلات موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ). نواختن .
- نوازش دادن ؛ نواختن . نوازش کردن .
- || در تداول ، گوشمال دادن . مشت ومال دادن . زدن و مضروب کردن کسی را.
- نوازش قلم ؛ نامه ٔ مبنی بر نوازش . (فرهنگ فارسی معین ). عنایت قلمی . مقابل نوازش زبانی :
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی .
حافظ.
- نوازش کردن . رجوع به همین کلمه شود.
- نوازش نمودن ؛ مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن :
سخن را از در دیگر بِنی کرد
نوازش می نمود و صبر می کرد.
نظامی .