نوبت آمدن
لغتنامه دهخدا
نوبت آمدن . [ ن َ / نُو ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نوبت رسیدن :
درطبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران .
- نوبت ِ... آمدن ؛ نوبت آن شدن . هنگام انجام کاری فرارسیدن . مجال و موقع به دست آمدن :
چون که آید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم .
- نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن . زمان و فرصت پایان گرفتن .
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن :
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
درطبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران .
خیام .
- نوبت ِ... آمدن ؛ نوبت آن شدن . هنگام انجام کاری فرارسیدن . مجال و موقع به دست آمدن :
چون که آید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم .
مولوی .
- نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن . زمان و فرصت پایان گرفتن .
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن :
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی .