ترجمه مقاله

نومیدی

لغت‌نامه دهخدا

نومیدی . [ ن َ / نُو ] (حامص مرکب ) ناامیدی . یأس . حرمان . ناکامی . محرومی . خیبت . قنوط. نمیدی . مقابل امید و امیدواری . رجوع به ناامیدی شود :
اگر امید رنجوری نماید
ز نومیدی بسی نومیدی آید.

فخرالدین اسعد.


چودر چیز کسان امیدواری
ز نومیدی به رو آیدت خواری .

فخرالدین اسعد.


شتربه گفت موجب نومیدی چیست . (کلیله و دمنه ).
بر دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم .

خاقانی .


هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی .

خاقانی .


به هر کاری که رو آورده او را گفته نومیدی
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی .

؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 169).


دولت اگر دولت جمشیدی است
موی سپید آیت نومیدی است .

نظامی .


در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است .

نظامی .


بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست .

مولوی .


مناسب حال ارباب همت نیست یکی را امیدوار کردن و باز بنومیدی خسته کردن . (گلستان ). پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است . (گلستان ).
- به نومیدی ؛ نومیدانه . با یأس و ناکامی . به ناامیدی :
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.

فردوسی .


بیفکند شمشیر هندی ز مشت
به نومیدی از جنگ بنمود پشت .

فردوسی .


گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه .

فردوسی .


به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر بازگشتند.

نظامی .


به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت .

نظامی .


- نومیدی آمدن ؛ مأیوس شدن :
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه .

فردوسی .


- نومیدی داشتن ؛ ناامید بودن . مأیوس بودن :
نسیمی گر نمی یابم ز زلف یوسف قدسم
ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم .

عطار.


- نومیدی کردن ؛ اظهار یأس کردن . نومیدی نمودن : دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیر بکشید و بسیار نومیدی کرد. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نومیدی نمودن ؛ مأیوسی نمودن . یأس و ناامیدی ابراز کردن : مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر. (تاریخ بیهقی ص 220). نومیدی نمود و پیغامی دراز داد. (تاریخ بیهقی ص 396).
ترجمه مقاله