ترجمه مقاله

نوک

لغت‌نامه دهخدا

نوک . [ ن َ / نُو / نو / نُک ْ ] (اِ) منقار مرغان . (انجمن آرا) (از برهان )(ناظم الاطباء). تک . نک . نول . شند. چِنگ :
طرفه مرغم ز شکل طرفه نمای
که پرم در سراست و نوک به پای .

امیرخسرو.


کرمکی چون ز آب بنمودی
نوک کردی دراز و بربودی .

جامی .


- امثال :
مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است .
|| هرچیز سرتیز را به مشابهت منقار مرغان نوک گویند مانند سر خنجر و سر کارد و سر قلم و سر تیر و نیزه و مژگان و امثال آن . (انجمن آرا). سر هر چیز که تیز باشد. سر قلم و سر کارد و خنجر و سنان ، و بعضی سرهای انگشتان مرغان را نیزگفته اند. (از برهان ). سر قلم ها باشد و سر تیر و نیزه و سلاحهای برنده . (لغت فرس اسدی ص 252). تیزی قلم باشد و سر مژه چشم و سنان . (اوبهی ). سر از هر چیزی و انتهای آن . تیزی سر هر چیزی و سر تیز از هر چیزی . (ناظم الاطباء). نیش چیزی . باریک تر قسمت چیزی در آخر از سوی طول . منتهای تند چیزی از سوی درازا. تیزی منتهای چیزی . سر چیزی که به نقطه ای تمام شود. انتهای درازای تیز آلتی چون شمشیر و تیر و سنان و کوه و زبان و جزآن . (از یادداشتهای مؤلف ) :
وگرْش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بار.

خسروانی .


چو دینار بایدمرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم .

بوشکور.


خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی .

دقیقی .


چشم بی شرم تو گر روزی بیاشوبد ز درد
نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و کون .

منجیک .


بچابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارزبه نوک پیکان خال .

منجیک .


نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه .

فردوسی .


چگونه رسد نوک تیر خدنگ
بر این آسمان برشده کوه و سنگ .

فردوسی .


به نوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپرا کند.

فردوسی .


ز آنچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی .

فرخی .


بر چشم دشمنانش چون نوک سوزن است
در چشم دوستانش چون سوده کیمیا.

فرخی .


گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر.

فرخی .


کشان شاخها نیزه و گرزبار
سپر برگ ها و سنان نوک خار.

اسدی .


به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل .

اسدی .


خمانیده دم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر.

اسدی .


ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.

ناصرخسرو.


سر بریده دو نوک نیزه ٔ او
خیر و شر است و درد و درمان است .

مسعودسعد.


بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه ٔ نوک قلمم دفتراشعار.

مسعودسعد.


دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش .

مسعودسعد.


تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالیه بر عاج .

سوزنی .


به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است .

خاقانی .


یا حلقه گوئی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش .

خاقانی .


تا چو نوک قلم از درد زبانم بسته ست
از فلک خسته ٔ شمشیر جفائید همه .

خاقانی .


ای جمع کرده مبدع کل در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک
من بنده را ز بس که کنم با فلک نبرد
در سینه از سنان حوادث شکسته نوک .

ظهیر فاریابی .


قدرت باری تعالی اهل اسلام را از حد شمشیر و نوک سنان ایشان نگاه میداشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
بر ره دل شاخ سمن کاشته
خار به نوک مژه برداشته .

نظامی .


چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه .

نظامی (خسروو شیرین ص 36).


ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیده بانی .

نظامی .


|| آهنی که بر بینی موزه زنند جهت محکمی . (اوبهی ). آهنی که بر بینی موزه محکم کنند. (برهان قاطع):
ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ٔ ترکانه او را هوشیار.

مسعودسعد.


- نوک انگشت ، یک نوک انگشت ؛ سرانگشتی . مقدار اندکی . کمی . قلیلی : یک نوک انگشت از چیزی خوردن ، از آن مزه ای چشیدن .
- نوک انگشت رساندن ؛ انگشت رساندن . رجوع به ترکیبات ذیل انگشت شود.
- نوک به نوک ؛ سر به سر. انتها به انتها. (یادداشت مؤلف ). دو چیز که سرشان به هم رسیده باشد. کنایه از دو تن که با هم رویاروی ایستند :
ای کفشگرانه درزی گربز موک
با من چو درفش و سوزنی نوک به نوک .

سوزنی .


- || سر به سر. رجوع به بیرابیر شود :
با تو به قمار برنیایم به خدوک
نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک .

سوزنی .


- نوک پا راه رفتن ؛ سرپنجه ها را تنها به زمین نهادن تا آواز برنیاید. (یادداشت مؤلف ). با سرپنجه رفتن . یواش و به احتیاط رفتن .
- نوک پا زدن ؛ با سر پنجه پا زدن .
- نوک چشم ؛ سر مژگان :
به نوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم .

نظامی .


- نوک دل ؛ رأس القلب . (لغات فرهنگستان ).
- نوک دیده ؛ کنایه از مژگان خوناب . (آنندراج )؟ نوک چشم .
- نوک زدن ؛ به منقار زدن . (یادداشت مؤلف ).
- نوک زدن پرنده درآب یا دانه ؛ منقار در آن فروبردن برای خوردن و آشامیدن :
بی خویش به گردش بر چون پنبه که بر دوک
چندانکه مثل هدهد در آب زند نوک .

هدایت .


- || دمیدن چنانکه سبزه از خاک . (یادداشت مؤلف ). سر زدن . سر بر زدن .
- نوک غمزه ؛ سر مژگان :
سخنهادر کرشمه می نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند.

نظامی .


- نوک کسی را چیدن یا قیچی کردن ؛ باگفتاری تیز و گزنده یا از روی زیرکی و کیاست کسی رااز دعوی یا گفتاری یا عملی بازداشتن . جواب کسی را به خلاف میل او گفتن و او را از میل و خواهش او بازداشتن . به او حالی کردن که از حد خود تجاوز کرده است . (از یادداشتهای مؤلف ). او را وادار به سکوت کردن . ( فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین ).
- نوک کشیدن ؛ باریک شدن نوک بثره و آن مقدمه ٔ انفجار باشد. (یادداشت مؤلف ). نیش زدن . سر زدن دمل .
- || دمیدن و روییدن سبزه .
- یک نوک پا ؛ مدتی خیلی کوتاه ، دقایقی اندک : یک نوک پا رفتم نزد فلان .
ترجمه مقاله