نکومحضر
لغتنامه دهخدا
نکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] (ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی . نکومشرب . خوش محضر. نیکومحضر :
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را.
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری .
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .
منوچهری .
تو با هوش و رای از نکومحضران چون
همی برنگیری نکومحضری را.
ناصرخسرو.
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری .
سعدی .