نیستان
لغتنامه دهخدا
نیستان . [ ن َ / ن ِ ی ِ / ن َ ی َ/ ن َ / ن ِ س ِ ] (اِ مرکب ) نی زار. آنجا که نی فراوان روید. اجمه :
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه .
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار نیستان بدی .
سپاهش ز دریا به یکسو شدند
بدان نیستان آتش اندر زدند.
ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان .
سپهبد بر کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود.
بر راغشان نیستان و غیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش .
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم .
گر چو خرگوش کنم پیروی شیر چه بود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست .
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار.
آنجا دیهی بود خراب که آن را مدینةالعتیقه خواندندی و دیگرهمه مرغزار بود و نیستان . (مجمل التواریخ ).
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش درفتاده .
ز نیزه نیستان شده روی خاک .
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردو زن نالیده اند.
زمین دیدم از نیزه چون نیستان
گرفته چو آتش علم ها در آن .
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .
بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.
به هست و بود رگ و ریشه ٔ من آتش شوق
چنان گرفت که آتش به نیستان نگرفت .
- نیستان قند ؛ مزرعه ٔ نیشکر :
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین تر است از نیستان قند.
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه .
فردوسی .
گهی شاد بر تخت دستان بدی
گهی در شکار نیستان بدی .
فردوسی .
سپاهش ز دریا به یکسو شدند
بدان نیستان آتش اندر زدند.
فردوسی .
ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان .
اسدی .
سپهبد بر کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود.
اسدی .
بر راغشان نیستان و غیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش .
اسدی .
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم .
سوزنی .
گر چو خرگوش کنم پیروی شیر چه بود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند.
خاقانی .
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست .
خاقانی .
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار.
خاقانی .
آنجا دیهی بود خراب که آن را مدینةالعتیقه خواندندی و دیگرهمه مرغزار بود و نیستان . (مجمل التواریخ ).
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش درفتاده .
نظامی .
ز نیزه نیستان شده روی خاک .
نظامی .
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردو زن نالیده اند.
مولوی .
زمین دیدم از نیزه چون نیستان
گرفته چو آتش علم ها در آن .
سعدی .
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .
سعدی .
بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.
صائب .
به هست و بود رگ و ریشه ٔ من آتش شوق
چنان گرفت که آتش به نیستان نگرفت .
کلیم .
- نیستان قند ؛ مزرعه ٔ نیشکر :
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین تر است از نیستان قند.
نظامی .