ترجمه مقاله

نیم جان

لغت‌نامه دهخدا

نیم جان . (اِ مرکب ) رمق . جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده :
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی .

خاقانی .


آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت
در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی .

خاقانی .


نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن .

سعدی .


گرم است با جمالت بازار خوب رویان
بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم .

سعدی .


گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .

سعدی .


نیم جانی که هست پیش کشم
تا به دست من این قدر باشد.

؟ (از العراضه ).


نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است .

؟


|| (ص مرکب ) جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد. (ناظم الاطباء). نیم بسمل . که هنوز رمقی در بدن دارد. نیم کشته . زجرکش شده :
مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا
رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا.

طاهر وحید (از آنندراج ).


|| کنایه از عاشق . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). رجوع به معنی قبلی شود. || کنایه از سخت بی رمق و ناتوان :
ما هزاران مرد شیر الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان .

مولوی .


- نیم جان شدن ؛ از هول و ترس مانند مرده افتادن . (ناظم الاطباء). در شرف مرگ واقع شدن . جان به لب آمدن . زجرکش شدن . نصف العمر شدن .
- نیم جان کردن ؛ زجرکش کردن . کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن .
ترجمه مقاله