ترجمه مقاله

نیکوروی

لغت‌نامه دهخدا

نیکوروی . (ص مرکب ) نیکورو. نیک رو. جمیل . خوب صورت . وسیم . خوب روی . (یادداشت مؤلف ) : مردمان این شهر [ حمص ] پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم ). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان . (اسکندرنامه ). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت . (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی . (مجمل التواریخ ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی . (مجمل التواریخ ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه ... اماسخت نیکوروی . (نوروزنامه ). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه ).
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی .

سعدی .


ترجمه مقاله