نیک خو
لغتنامه دهخدا
نیک خو. (ص مرکب ) خوش طبع. بامروت . نرم دل . خوش نفس . خوش ذات . خوش اخلاق . (ناظم الاطباء). نیک خوی . خوش خوی . خوش رفتار. نیکوطینت . نیک خلق . مهربان :
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیک خو شاه باآفرین .
دل مردم با خرد بآرزو
بدین گونه آویزد ای نیک خو.
جهاندار بادانش و نیک خو است
ولیکن مرا چهر زال آرزو است .
جفاپیشه گشت آن دل نیک خو
پراندیشه شدرزم کرد آرزو.
نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران .
مردم از نیک نیک خو گردد
یار چون بد بود چنو گردد.
اگر خواجه با دشمنان نیک خوست
بسی برنیاید که گردند دوست .
زن که مستور و نیک خو باشد
نیست عیب ارنه خوب رو باشد.
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیک خو شاه باآفرین .
دقیقی .
دل مردم با خرد بآرزو
بدین گونه آویزد ای نیک خو.
فردوسی .
جهاندار بادانش و نیک خو است
ولیکن مرا چهر زال آرزو است .
فردوسی .
جفاپیشه گشت آن دل نیک خو
پراندیشه شدرزم کرد آرزو.
فردوسی .
نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران .
فرخی .
مردم از نیک نیک خو گردد
یار چون بد بود چنو گردد.
سنائی .
اگر خواجه با دشمنان نیک خوست
بسی برنیاید که گردند دوست .
سعدی .
زن که مستور و نیک خو باشد
نیست عیب ارنه خوب رو باشد.
مکتبی .