ترجمه مقاله

هستو

لغت‌نامه دهخدا

هستو. [ هََ ] (اِ) دانه و استخوان میوه ها را گویند، مانند دانه ٔ زردآلو و شفتالو و غیره . (برهان ). هسته . خستو. خسته . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || حق و درستی و حقایق اشیاء. (برهان ) (جهانگیری ). || (ص ) خستو. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). شخصی را نیز گویند که اقرار و اعتراف به چیزی کند. (برهان ). مقر. معترف . خستو. (یادداشت به خط مؤلف ) :
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از هستو .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 454).


به هستیش هستو شوی از نخست
یکییش را زآن بدانی درست .

اسدی .


رجوع به خستو شود.
ترجمه مقاله