ترجمه مقاله

هش

لغت‌نامه دهخدا

هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف هوش . زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف . (تاریخ بلعمی ).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .

فردوسی .


کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.

فردوسی .


نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی .

فردوسی .


خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی وبا هش هوشنگ .

فرخی .


آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ .

فرخی .


مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.

فرخی .


خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه .

اسدی .


خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است .

اسدی .


وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ .

ناصرخسرو.


نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش .

نظامی .


چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست ؟

مولوی .


که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکُش .

سعدی .


- باهش ؛ باهوش . هوشیار. دارای عقل درست :
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.

قطران .


- به هش ؛ باهوش . هوشیار :
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب .

ناصرخسرو.


چون جرعه ها رانی گران ، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت .

خاقانی .


وگر زآمدن حال بیرون بود
به هش باش تاآمدن چون بود.

نظامی .


چو پاک آفریدت به هش باش پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک .

سعدی .


- بیهش ؛ بی هوش . ازهوش رفته . آنکه خرد و هوش را از کف داده :
یار مستان بیهش اند، از بیم
گرچه با فضل و عقل و هش یارند.

ناصرخسرو.


هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.

قطران .


خرقه بگیر و می بده باده بیارو غم ببر
بیخبرند و غافل از لذت عیش بیهشان .

سعدی .


- بیهشی ؛ مستی . ناهوشیاری ، و به کنایت ، شراب :
آدمی هوشمند عیش نداند زفکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی .

سعدی .


- تیزهش ؛ هوشیار. بسیار باهوش . آنکه ذهن و عقل وی فعال باشد :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا.

ناصرخسرو.


دروی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است .

نظامی .


- جمشیدهش ؛ تیزهش . آنکه بسیار باهوش است مانند جمشید :
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانه ٔ خورشیدکش .

نظامی .


- هش آوردن ؛ به هوش آوردن . از مستی درآوردن . مستی از سر کسی بردن . هوشیار ساختن :
مطرب سرمست راباز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.

منوچهری (دیوان ص 178).


- هش داشتن ؛ به هوش بودن . هوشیار بودن :
برتر مشو ازحد و نه فروتر
هش دار مقصر مباش و غالی .

ناصرخسرو.


ترکیب ها:
- هشدار . هش داشتن . هش رفتن . هش زدای . هش کردن . هشوار. هشیار. هشیاری . هشیوار. هشیواری . رجوع به این مدخل ها شود.
|| جان . (برهان ). رجوع به هوش شود. || فوت و موت را نیز گفته اند که در برابر حیات و زندگی است . (برهان ).
ترجمه مقاله