ترجمه مقاله

هلالی

لغت‌نامه دهخدا

هلالی . [ هَِ ] (ص نسبی ) منسوب به هلال . || به شکل هلال . کمانی . خمیده :
خوش بخندم چو زلف او بینم
چونکه شکلش هلالی افتاده ست .

خاقانی .


وآن چون هلالی چوب دف شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف از حلق شیدا ریخته .

خاقانی .


گره بگشای زابروی هلالی
خزینه پرگهر کن خانه خالی .

نظامی .


چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد.

نظامی .


به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی .

نظامی .


نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی .

سعدی .


رجوع به هلال شود.
ترجمه مقاله