همباز
لغتنامه دهخدا
همباز. [ هََ ] (ص مرکب ) هم باز. شریک . همتا. انباز. حریف .نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف ) :
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.
چو کسری بیامد برِ تخت خویش
گرازان و همباز با بخت خویش .
بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است . (تاریخ بیهقی ). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد.(تاریخ بیهقی ).
بلندیش با چرخ همباز بود
سطبریش بیش از چهل باز بود.
ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس . (ابن بلخی ). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف . (ابن بلخی ).
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت .
فردوسی .
ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.
فردوسی .
چو کسری بیامد برِ تخت خویش
گرازان و همباز با بخت خویش .
فردوسی .
بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است . (تاریخ بیهقی ). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد.(تاریخ بیهقی ).
بلندیش با چرخ همباز بود
سطبریش بیش از چهل باز بود.
اسدی .
ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس . (ابن بلخی ). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف . (ابن بلخی ).