ترجمه مقاله

همتا

لغت‌نامه دهخدا

همتا. [ هََ ] (ص مرکب ) همتای . همزاد. همجنس . (برهان ). || نظیر و مانند. (برهان ). عدیل . همانند. قرین . شبیه . (یادداشتهای مؤلف ) :
شه نیمروز آنکه رستَمْش نام
سوار جهاندیده همتای سام .

فردوسی .


به پور گرامی سپرد آن سپاه
که فرزند او بود و همتای شاه .

فردوسی .


نیابم دگر نیز همتای او
به رفتار و زور و به بالای او.

فردوسی .


ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا.

فرخی .


برِ من بیهده تر زآن به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتای و قرین .

فرخی .


زهی خسروی کز همه ی ْ خسروان
به مردی تو را نیست همتا و یار.

فرخی .


خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است .

فخرالدین گرگانی .


خداوند بزرگ است و نیست او را همتا.(تاریخ بیهقی ). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی ).
تأویلش از خزانه تو آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا.

ناصرخسرو.


نشناخته مر خلق را، چه جویی
آن را که ندارد وزیر و همتا.

ناصرخسرو.


تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص ).
آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف
خس نیَم تا بر سر آیم کف شود همتای من .

خاقانی .


عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف ، خیره سری می کند.

خاقانی .


ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


بکر معانیم که همتاش نیست
جامه به اندازه ٔ بالاش نیست .

نظامی .


گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروه طوطیان همتای تو.

مولوی .


پس تو همتای نقش دیواری
که همین چشم و گوش و لب داری .

سعدی .


دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نمودی در آیینه همتای خویش .

سعدی .


دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت .

سعدی .


ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی .

سعدی .


- بی همتا ؛ بی مانند. بی نظیر : مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است . (تاریخ بیهقی ).
بی نظیری چو عقل بی همتا
ناگزیری چو جان ناگذران .

عطار.


- نیست همتا ؛ بی همتا: جالینوس ... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق . (تاریخ بیهقی ).
|| متناسب . جور. هم آهنگ :
خانه ٔ خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟

رودکی .


به ایران نه مردی به بالای او
نبینم همی اسب همتای او.

فردوسی .


کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود.

نظامی .


|| همنشین . دوست . مصاحب :
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.

ناصرخسرو.


|| همسر. (برهان ). جفت . یار :
کدام آهو افکند خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر.

فردوسی .


بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدند بر گاه شاه و سپاه .

فردوسی .


یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.

اسدی .


جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش .

نظامی .


ترجمه مقاله